محل تبلیغات شما

من خیلی تنهام



از سر کار زنگ زدند که کارخونه اعلام ورشکستگی کرده پاشو بیا واسه تسویه حساب.

حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟؟؟

تمام بدنم داره میلرزه.قراره چی بشه؟؟؟

من یه گند دیگه هم زده بودم که همه امیدم حقوق ماهیانه سرکار رفتنم بود که اونم نشد


۱-چند ماه پیش کاف گفت که یه همکار جدید دارند که هم روستایی ماست

نکته جالب اینکه اون و مادرش کامل ما رو میشناختند ولی کاف هرچی ادرس میداد من و مادر و پدرم پسره رو نمیشناختیم

تا اینکه دیروز رفتیم روستا و اونم روستا بود.کاف بهش گفت بیاد خونمون و مادرم بهش گفت مامانتم بیار ببینم کیهخلاصه مادر پسره دخترعموی پدربزرگم از اب دراومد . منم میشناختم مامانشو

نشستیم یه کم باهم حرف زدیم. یهو مادر پسره دراومد جلوی کاف و پسرش به مادرم گفت چقدر من دلم دخترتو میخواست واسه مسعود !!! اما فکرشو نمیکردم به اون زودی قصد شوهر دادنشو داشته باشی

زنیکه احمق کجا بودی اون موقع که تو عروسی و عزاها همه از سن زیاد من و بیفایده بودن درس زر میزدند؟؟؟کجا بودی وقتی همه زنگ خطر ترشیدگی منو به صدا درآوردند؟حالا به کاره بعد دوتا بچه میگی منو میخواستی؟

شانس اوردم کاف نشنید ولی پسرش شنید.تازه فهمیدم کاف وقتی میگفت مسعود بهش گفته تا ازدواج کردیم مادرش با حسرت گفته دختر فلانیم شوهر کرد منظورش چی بود.

بگذریم.در کل فکر میکنم گزینه مناسبتری نسبت به کاف بود اگر دست میجنبوند.دوتامون با یه فرهنگ و یه نوع ندگی بودیم.اما حالا توی سی و پنج سالگی با حسرت به کاف و بچه های توی بغلش نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد آیا چه خبره؟!


+دروغ چرا؟خیلی از پسره و متانت و قیافش خوشم اومد.اونم زیرچشمی نگاه میکرد البته نگاهش هیزی نبود،صرفا کنجکاو بود ببینه انتخاب مادرش چه شکلی بوده.بهرحال امیدوارم به سلیقه مادرش احترام بذاره و نگه اخه این کی بود واسه من نشون کرده بودی

+ یه سوتی بد هم دادم و اینکه وقتی مادرم بهم گفت چاییتو بخور گفتم مال مسعوده!!!و اتاق منفجر شد از خنده.بیچاره خودشم جا خورد من کی انقدر باهاش صمیمی شدم که اسم کوچیکشو بدون هیچ پسوند و پیشوندی خطاب قرار دادم!!!خخخ

توپو انداختم توی میدون کاف و گفتم از بس اون گفته مسعود منم گفتم.در صورتیکه اصلا اینطور نبود و کاف همیشه فامیلیشو میگفت

+این روزا ازدواج شده یه رویا واسه دختر و پسرایی که اهل دختر پسر بازی نیستند.خیلی دلم براشون میسوزه.کاشکی ورق برگرده ای خدا.

----

بی ربط نوشت: ۲۲بهمن هم اومد و رفت و هیچ کس هیچ گهی نخورد.خاااک بر سرمون واقعا.شعر شاه نعمت الله ولی هم بخوره فرق سرش با این پیشگوییهای مزخرفش

ولی من به ۱۲فروردین هم امیدوارم.خدایاااا


سلام.

1-این روزا درگیر اینم که با حساسیتهای فلفلی چه کنم؟ خیلی خیلی روی خواهر کوچکترش حساسه.همه کارای اونو به طرز خنده داری تقلید میکنه از دست و پا مکیدن بگیر تا جیغ و گریه و حتی عطسه و سرفهاما چیزی که ناراحتم کرده قهرکردنش موقعی که با گلگلی بازی میکنیم هست.مثلا اول فلفلی را سوار تاب میکنم حسابی باهاش میگم و میخندم و بعد میگم خب حالا نوبت گلگلی.اما همین که گلگلی را میذارم توی تاب، سرشو میندازه پایین و با سرعت میره یه کنج دیوار و پشتشو بهم میکنه.اگر محلش نذارم و به بازی ادامه بدم میاد سرشو محکم میکوبه به زمین و گریه شدید بعدش.تا وقتی گلگلی را بذارم زمین همین سر کوبیدن به در و دیوار ادامه داره.خیلی ناراحتم و نمیدونم چه رفتاری درسته.بارها باهاش حرف زدم و سعی کردم در حد فهمش بهش بفهمونم که جایگاه خودشو داره اما بی فایده است.شما چه راهکاری پیشنهاد میدید؟

فلفلی سر همین محبت به گلگلی به طور کلی از خانواده کاف بریده، به هیچ وجه محلشون نمیذاره و یه روز هم که از بی حوصلگی پاشدم رفتم خونشون تا زنگ خونشونو زدم جیغ فلفلی شروع شد و از بغلم ت نخورد.

2-از اون طرف دلم واسه گلگلی هم میسوزه.حس میکنم دارم در حقش اجحاف میکنم از بس حواسم به فلفلیه.حس میکنم همونطور که وزنش رشد چندانی نکرده کارهاش هم پیشرفت نکرده.با وجودیکه چند روز دیگه هفت ماهش تموم میشه نه میتونه بشینه نه میتونه چار دست و پا بره نه ماما بابا میگه.فکر میکنم من مقصرم.

3-این روزا مادرم اومده پیشم ولی مث اینکه به صلابه کشیده باشمش هی میگه برم.هی غرورمو زیر پا گذاشتم که نه بمون.میگم ولش کن بذار منت بذاره عوضش حال بچه هام بهتره.دمش گرم خدایی خیلی زحمتشونو میکشه و کار من فقط شده غذا پختن و غذا دادن و شستنشون.یعنی همون کارایی که وقتی هم مادرم نیست میکنم اما با حوصله و وقت بیشتر.چون مادرم باهاشون بازی میکنه، خونه را جمع و جور میکنه.کاف هم وقتی از سر کار میاد تا میبینه مادرم هست میگه آخ جون امروز هم خونمون نورانیه.

4- چند روز پیش یه دعوای شدید با کاف داشتم.عکس یه مانتو که دوست داشتم را توی اینستا نشونش دادم که یعنی بخرم؟شروع کرد به فحاشی که چرا متوجه وضع موجود نیستی و اینا!!!منم رودروایسی را کنار گذاشتم گفتم چرا رفتی بدون اطلاع من چارتا لوازم آرایشی به درد نخور خریدی دویست تومن؟اون دویست تومنو میدادی مانتو میخریدم.گفت من خر میخوام سورپرایزت کنم.گفتم خواهشا دیگه سورپرایزم نکن حالم از همه کادوهات بهم میخوره.اون از گوشی مزخرف اینم از یه مشت  لاک بچگونه.اون وقت مانتو که واجبه رو میگی پول نداریم.(جالبه پول حقوق خودمو تعیین تکلیف میکنه)

آخیش حرف دلمو بعد ده سال بالاخره زدم.چیه هی میگن شوهرتون کادو خرید تشکر کنید و ذوق خرکی درکنید.عقم میگرفت از اون عشوه و ذوقهای خرکی.به درک که دیگه نمیخره.آخ آخ آخ داغ اون سرویس عهد بوقیه که نزدیک بیست  تومن بالاش داده هنوز به دلمه

+این روزا بدون هیچ علتی دلم میخواد زل بزنم تو روش و بگم ازش متنفرم


یکی بیاد به من بگه تو در کل روز شاید دو ساعت وقت ازاد داری،اون وقتو بجای تلف کردن توی اینستا و تلگرام بشین زبان بخون بلکه تونستی فرار کنی از این خراب شده

به یک انگیزه دهنده نیاز دارم.یکی که بگه بیا هر روز یه درس از یه مهارت را باهم بخونیم و شب با هم تمرین کنیم.


میدونم مشکل مالی برای همه هست ولی من ظرفیتشو ندارم.همش هم بخاطر بچه هامه.اینقدر که بعضیاتون نگران این بودید که با وجود بیماری کاف بچه دار شدم من اصلا نگران نبودم ولی برای تامین آیندشون هم من هم کاف داریم از استرس میمیریم

۱-سحر بود که با نعره های کاف بیدار شدم.ترسیده بودم و تش میدادم میگفتم خواب میبینی.اما بیدار نمیشد.دیگه منم داشتم داد میزدم و میگفتم خوابی.گلگلی بیدار شد و گریه میکرد.که یهو کاف از جا پرید و منو هل داد و چوب لباسیو گرفت پرت کرد!!!تازه اون موقع از خواب بیدار شد.براش یه لیوان آب قند اوردم و با تعجب نگاهش میکردم.یه خواب عجیب غریب و روح و جن دیده بود که ازش پول طلبکارند و اینا! چوب لباسی هم به چشم یه جن دیده که میخواسته پولی را که برای بدهکاریض جمع کرده بالا بکشه.خیلی خیلی خوابش عجیب بود و رفتارش عجیب تر.

بیچاره فشار زیادی رووش هست

۲-توی فارکس در عرض یه هفته حدود پنج میلیون تومن سود گرفتم.وای که چقدر رویا پردازی کردیم با کاف.نشستیم حساب کردیم با همین فرمون پیش بریم کی میتونیم یه خونه لب آب بخریم، کی یه اسباب شیک و پیک برای خونمون میخریم و کی یه ماشین مدل بالا میخریم.هاهاها.حتی نقشه کشیدیم که یه ماشین پژو پارس هم بخریم برای خونه فامیل رفتن و ماشین مدل بالامونو بذاریم برای مسافرتها و دوردورهای خانوادگی.خخخ 

ولی بازم کائنات بهمون رکب زدند و دوشنبه اندازه چهار  و پونصد تومنشو ضرر دادیم و پونصدتومنشو بیرون اوردم بزنیم به یه زخمی.

خلاصه که دیگه از کائنات و افکار مثبت و این چیزا با من حرف نزنید که این چند وقت بدجور به خاک افتادم


خوبید

راستش خیلی اتفاقا افتاده ها اما حسش نبود وقتشم نبود که بنویسم الانم خیلیاش یادم نیس

۱-یادتونه گفتم کاف به یکی چندتا سکه داد قرض به این شرط که سکه پس بده؟ و طرف گفت ندارم همون پنج میلیون پول روز را بهت میدم؟ کاف هم رفت شکایت کرد و حقو به کاف دادند ولی انقدر پروسه طولانی شد که کاف ترجیح داد بیخیال بشه و یازده تومن در ازای پنج سکه دریافت کنه و رضایت بده.یعنی نه تومن هم اینجا ضرر

خب کاف هم آدم ولخرجیه و گفت بیا با این یازده تومن بریم کیش لباس بخریم مث آدما لباس بپوشیم.منم گفتم خودت میدونی ولی بیا یه جفت گوشواره برای دخترا بخریم و رفتیم دوجفت گوشواره و یه نیم ست که خودش دفعه قبلی برام پسندیده بود خریدیم(نیم ست گل رز ، گوشواره هم حلقه ساده). درسته یه عالم مزد ساختش شد ولی بهتر از اینه که هیچی از این یازده تومن باقی نمونه

۲-یادتونه گفتم بابای کاف انگار دست از خساست برداشته؟و گفتم مستدام باشه این رفتار؟؟؟اما زهی خیال باطللل.چند وقت پیش گفت اجاره خونه شما از این به بعد با من،فقط کاف چیزی نفهمه.وای انگار دنیا رو به من دادند.اشک توی چشام جمع شد و کلی تشکر کردم و ابراز خجالت .اما چند روز بعد خودش به کاف گفته بود و کاف هم قبول نکرده بود(حس میکنم یه بازی الکی بین خودشون بوده باشه که مثلا آره).خلاصه که کنسل شد پول اجاره رو باباش بده.پس چی میگن اگه به چیزی فکر کنی سرت میاد و کائنات میشنون و این اراجیف.من کلی برای این یک و پونصد نقشه کشیده بودم.لباس عیدمم انتخاب کرده بودم حتی.

تازگیا هم چیزی میگم بخره آشغالترینشو میخره میاره . امروزم چارتا پیاز برام خریده مزه کاه میده!فکر کنه میخواد از رو برم.

۳-  یه برخورد اساسی با کاف کردم که چرا انقدر سرش توی گوشیه.از عصر که میاد سرش تو آخورشه تا شب.هرچی بچه ها میرن سراغش پسشون میزنه، هر چی بقیه باهاش حرف میزنن اصلا حواسش نیس.خلاصه گفتم چه وضعشه جمع کن خودتو.یه دعوای اساسی شد و چندتا فحش که لیاقت خودشه داد و منم سکوت کردم.ولی بعدش فهمید حق با منه و یه دو سه ساعتی را با بچه ها بازی میکنه

۴-تلاش فلفلی برای یادگرفتن واژه ها ستودنیه.با دقت گوش میده و تلاش میکنه اون کلمه را مث ما ادا کنه.عادت داره برای بعضی کارا اجازه میگیره،مثلا یه چیزی میخواد بخوره یا جایی میخواد بره .بعد یه روز با همون حالت هی میگفت مُ؟ منم نمیدونستم چی میگه.میگفتم چی؟میگفت مُ. منم گفتم باشه.دیدم دوید رفت روی مبل نشست.و هی زد روی مبل و گفت مُ، مُ.مرده بودم از خنده.میخواست بگه مبل و برای نشستن روی مبل اجازه میگرفت 

جمله های دو کلمه ای میگه.مثلا بابا کو؟ مامان اینجاست، نی نی لالاست.خرسه خوابید و .

گاهی حسرت میخورم که چرا نتونستیم مهاجرت کنیم و الان فلفلی باید واژه ها رو انگلیسی ادا میکرد.اما بعدش یادم میاد موقع ازمایشات غربالگری هر دوشون استرس داشتم که کاش یه ازمایشی هم برای فهمیدن سلامتی زبون و چشم و گوش و پوست بود.اگه کور باشن یا کر باشن یا لال باشن یا پوستشون خراب باشه چه کار کنم.خخخ پس خدا رو شکر

۵-گلگلی هم خانوم شده فداش بشم.همش یاد دوماه اول تولدش میفتم که چقدر گریه میکرد و شرمندش میشم چرا درک نمیکردم بچمو که درد داره و هی از صدای جیغ و گریه هاش کلافه میشدم.خیلی خیلی آرومه.صبح تا شب با اسباب بازی سرگرمه و اصلا گریه نمیکنه مگه اینکه گشنه باشه یا جاشو کثیف کرده باشه.دروغ چرا؟خیلی خیلی شرمنده روی ماهش میشم از بس خوب و مهربونه،چه خوب که یادش نمیاد چیا در موردش میگفتم.اما بزرگ که شد مثلا بیست سالش که شد بهش میگم و ازش حلالیت میطلبم

منتها یه کم کندتر از فلفلیه،هنوز نتونسته چار دست و پا راه بره یا بشینه یا کلمه ای ادا کنه.فقط خوش خنده و مهربونه.الانم که مینویسم دلم پر میکشه برای خنده های شیرینش

۶-جمعه لازانیا درست میکردم.پسر روباه خونمون بود.بهش گفتم کمی دیر آماده میشه اگر گرسنه نیستی بمون تا اماده بشه.گفت خیلی گرسنمه میرم خونمون ولی میشه بیارید اونجا با هم بخوریم؟گفتم اگه خوب شد میارم گفت نه اگه بد شد هم بیارید.خلاصه درست کردم، بدک نشده بودها ولی خب عالی نبود.منم همون ترفند همیشگی را اجرا کردم و زنگ زدم دوتا لازانیا برام بیارند.کاف هم توی خونه خواب بود،کلی سلام و صلوات فرستادم که بیدار نشه.لازانیا رو خیلی کم فست فودها توی منو دارند و با ریحون پنج تا سفارش دادم، زنگ زدند که فقط دوتا دارند،گفتم اشکال نداره همونو بیارید.یه ساعتی طول کشید که برام اوردند.اما حرف نداشت لازانیاش.انقدر هم بزرگ بود که هر کدومش اندازه سه نفر بود حداقلمنم تزیین سسشو پاک کردم و ساده سس ریختم و بهش زنگ زدم بیاد یکیشو ببره.یکیشم گذاشتم برای کاف و لازانیای خودمو فرداش با فلفلی و مادرم خوردیم

۷-و اما مادرم.چند روز پیش که خودش اومد هم من هم کاف باهاش کلی حرف زدیم.که اینجا خونه خودته و چند سال ما مزاحمت بودیم چند سال هم تو خونه ما باش و فلفلی خیلی بهت عادت داره و حرف خاله زنکی بقیه که خونه دوماد حرف درمیارن را بریز دور و اینا.اما مشکل چیز دیگه ایه.خب دوست نداره پیش ما باشه، زور که نیست.طلبکار بودنش و ناراحتی از اینکه اجاره نشستیم بهانه است.دیروز هم اومد خونمون و گفت فردا صبح میرم سر کار.پونصد ریختم به کارتش و گفتم بجای اینکه بری خونه مردم برای پنجاه تومن ، پیش من بمون فقط هم با بچه ها بازی کن من پونصد بهت میدم.اما صبح که بیدار شدم دیدم صبح زود فلنگو بسته رفته.ظهر زنگ زد که نمیتونستم نرم اخه قول داده بودم! گفتم باشه پس شب بیا.اما نیومد و زنگ زد که خونریزی شدید دارم سختمه جلوی کاف .هیچی نگفتم و قطع کردم.اما بغض گلومو گرفت.بخاطر چندرغاز خودشو توی این سن سختی میده ولی حاضر نیس بیاد به من و نوه هاش کمکی برسونه.

+کلا نمیدونم چرا هیچ کس منو دوست نداره.هیچ کس دلش نمیخواد پیش من بمونه.مثلا همه دلشون میخواد خونه داییشون بمونند اما بچه خواهر کاف یکی دو ساعت میمونه و فرار.بقیه هم همین طور.قبلا دل خودمو خوش میکردم که راهمون دوره اما الان که نزدیکیم.دیگه بچه های فامیل خودم و فک و فامیل خودم بماند.

از بچگی همین بود.یادمه انقدر خوشحال میشدم یکی بیاد خونمون.وای حسابی بهش انس میگرفتم توی همون یکی دو ساعت.ولی اون میرفت به مادرش میگفت بریم خونمون و انگار یه خنجر فرو میرفت تو قلب من.برعکس من خونه هر کس میرفتم تا دو سه شب پیششون نمیموندم ول کن نبودم.الانم همینه.حتی خونه مادرشوهر با اون جو مسمومش را ترجیح میدم به خونه خودم.دلم میخواد بمونم و هی معطل میکنم برای برگشتن خونه خودم ولی برعکس اونا تا میان یا تا دم درمیاند یا پنج دقیقه میشینن و بدون اینکه لب به چیزی بزنن میرند.ای خدا چرا من انقدر نچسب و دوست نداشتنیم


۱-من و بچه ها

+یادتونه فلفلی را میخواستم ببرم مهد تا ده صبح خواب بودند دوتایی؟الان که مهد کنسل شده راس ساعت پنج صبح دوتایی بیدارند و اره برقیها رو روشن کردند افتادند به جون درخت اعصاب بنده

+هر دوشون سخت سرما خوردند.یعنی فلفل اول سرما خورد و انقدر خوب نشد که بالاخره گل گل هم ازش گرفت.هعی چی فکر میکردم چی شد.میگفتم میرم سر کار و یه هشت ساعتی از این جو خلاص میشم اما الان همچنان دارم بینشون وول میخورم

+کاف چند بار بهم گفت اعصابت از فولاده ها.هرچی اینا بدقلقی میکنن تو صبورتر میشی.چرا یه داد سرشون نمیزنی؟چرا یه بار نمیزنیشون؟ !!!من دو روزه توی خونه ام دیگه کشش ندارم تو چطوری هر روز هفته داری با اینا سر میکنی

+صاحبخونه میگه هر بار دارم رد میشم و حرف زدنت با بچه هاتو میشنوم حظ میکنم، چه قشنگ و با احترام باهاشون حرف میزنی!چقدر شعرای قشنگ براشون میخونی!به دخترم گفتم ازت یادبگیره چه جوری بایذ با دخترش حرف بزنه! (هفت ماهه بارداره)

+اینا خبر ندارند چقدر از درون پکیدم.چقدر زیر دوش گریه میکنم از خستگی، از همه مهمتر چقدر تو این وبلاگ غر میزنم

+دیروز دو روز بود که فلفلی فقط اب پرتقال لیموشیرین اب هویج ، آلو و هویج به صورت پخته  توی مرغ، سوپ سبزیجات با روغن زیتون و کره خورده بود.اما عصر همچنان فیلم داشتیم واسه پی پی کردنش.بعد از ده بار سرپا گرفتنش و پی پی نکردنش بازم گه زد به فرش ولی کامل پی پی نکرد.گلگلی را سپردم به کاف و با فلفلی رفتم حموم. اونقدررر اونجا موندم تا خالی کنه و بریم.تا حالا سبزی سفت شده دیده بودید؟انگار تنه درخت لامصب. اعصابم بدجور ریخته بهم

۲-من و قوم شوهر که جون تو جونشون کنی کلاش و دروغگوند.

+روزی که فلفلی تا عصر اونجا بود مادر کاف زنگید که عکس صفحه اول شناسنامه فلفلی را سریع توی تلگرام برام بفرست .گفتم برای چی؟گفت بعدا میگم! من خوش خیال گفتم لابد با یه مهد به توافق رسیدند و خودشم میخواد سفت و سخت وایسه پای عادت کردن فلفلی با مهد.اما تا شب خبری نداد که عکس  واسه چی بود! به کاف گفتم بپرسه. به اونم گفته بود بعدا میگم.دیشب رفتیم خونشون و کاف گفت چه فیلمی داشتیم واسه یبوست فلفلی.که روباه یه دفعه گفت ما اینو بردیم دکتر و هیچیش نیس! اون روز که فلفلی اینجا بود بردیمش دکتر و همه سونوگرافی و اندوسکوپی و عکس و اینا از همه جاش گرفت گفته بچه هیچیش نیس!!!عکس شناسنامه هم واسه همین میخواستیم چون دفترچه بیمه اش نبود.من درحالی که شاخام از تعجب دراومده بود گفتم جدی؟میشه عکسای سونو و ایناشو بدید ببینم؟گفت نه چون دوستم بود و رایگان انجام داده عکساشو نداده!!!دیگه کفم برید از این همه مزخرف بهم بافتن.یه جوری تشکر کردم که بفهمند باورنکردم.باباش گفت تا حالا از ما دروغ شنیدی؟؟؟خنده ام گرفت از این همه وقاحت! به کاف که گفتم گفت میخواستی بگی همون یه دروغ که گفتی بچه ام سالمه و منو یه عمر بدبخت کردی برام بس بود.

+ اومدند بازم به گلگلی غذا بدند که کاف کلافه گفت به این بچه غیر از غذاهایی که کیت میگه هیچی ندید.بابا دکتر گفته سیستم گوارش فلفلی بخاطر اینکه زودتر از وقتش بهش غذا دادند بهم ریخته(این دروغی بود که من بخاطر خالی شدن عقده هام به کاف گفتم،چون هرچی میگفتم بهش ژله ندید نمک ندید میوه ندید بهم میخندیدند و مثلا یواشکی من ولی جوری که من بفهمم و لجم دربیاد زورکی به فلفلی غذا و چایی و ژله و و و میدادند)الان میخوان سر گل گل هم همین فیلمو دربیارند که کاف هم چون میبینه فلفلی چه زجری میکشه مخالفت میکنه.ننه اش گفت برو عامووو من دیروز به گلگلی کله پاچه هم دادم تا تهشو خورد آخم نگفت و همشون هرهر خندیدند.

شب اومدیم خونه و به کاف گفتم چرا انقدر خانوادت دروغگوند؟؟؟چرا انقدر وقیحند؟اگر مادر من در برابر حرف تو گفته بود برو عامو من بهش کله پاچه دادم چی میشد؟گفت دیگه وقتی به من که بچشون هستم دروغ میگن چه انتظاری ازشون داری؟تو فقط من برات مهم باشم(نه که خودش خوب تحفه ایه!).شناسنامه هم لابد رفتند پیش یه دعانویسی چیزی تا بلکه فلفلی آروم بشه گفته اسم و تاریخ تولدشو بگو اینا هم این دروغا رو سرهم کردند.

تنم لرزید.چرا اینا اینجوریند؟ کاف رو دیوونه کردند بس نبود؟اون همه دعا مینداختن تو خونه و زندگیم بس نبود؟حالا نوبت بچم شده؟اگه این اتفاقا توی زندگی کسی میفتاد مث کبریت توی انبار باروت صدا میداد و جنجال بپا میشد اما من فقط سکوت کردم.تازه کلی هم متهم به زبون درازی میشم

۳-ماجراهای من و مادرم

اون روز که رفت موهاشو رنگ کنه گفتم نکنه زشت باشه بهش تعارف نکردم برگرده؟ و پیام دادم اگر کارت تموم شد و جایی کار نداری و قابل میدونی برگرد.جواب نداد!

بعد زنگش زدم گفتم شاید پیامم نرسیده باشه که گفت رسیده ولی باید بره جایی واسه کار.بعد گوشیو دادم فلفلی باهاش بحرفه،گفت میخوای بیام ببرمت خونمون؟گفتم مگه تو نگفتی میری سرکار؟من و من کنان یه جوری که مثلا لو رفته باشه گفت نه اگه فلفلی بیاد نمیرم! حس میکنم از قصد این اداها را درمیاره لوس ننر

دیروز هم کاف زنگش زده بود که پاشو بیا دورهم باشیم،گفته بود نه جایی دعوتم!

امروز خودش زنگید.یه کم منت کشی کردم گفتم اگه میبینی ما توی خودمونیم و یا باهات مهربون نیستیم واسه اینه که خدا بدجور زده پس کلمون.تو که خبر داری چقدر ضرر کردیم و در حال ضرر دادنیم.تو از ما دور نشو

ولی این حرفا بی فایده است براش.پولشو میخواد خب.گفت شما اول قرضتونو بدید بعد فکر پس انداز باشید بعد فکر مهمون دعوت کردن باشید.

۴-چون از چالش ها استقبال نکردین دیگه نمیذارم



1-انقدر بدم میاد اسم فلفلی زیاده.روزی که من گفتم فلفلی همه میگفتن یعنی چی.حالا چپ میری راست میای همه اسم بچشون فلفله.

انقدر از اسم گلگلی خوشم میاد و عاشقش شدم که دلم میخواست اسم همه بچه هام گلگلی باشه

۲-واکسن شش ماهگی گل گلی هم زده شد.چقدر روزا زود میگذره

فلفلی را بردم خونه بابای کاف گذاشتم و رفتم واکسن بزنم.مامان کاف داره همه تلاششو میکنه با فلفلی هم رابطه حسنه پیدا کنه.اخه فلفلی از همشون زده شده و با اشک و گریه اونجا میره.امروز اما مامان کاف نگهش داشت تا غروب.ولی تا فلفلی اومذ دوباره سرما خورده بود.دوباره روز از نو روزی از نوووو.در عجبم از مامان کاف که انقدر به من گیر میداد بچه را ال کن بل کن سرما نخوره ولی خودش تو نصف روز بچه رو مریض کرد!جریت هم نیس چیزی بگم اخه به این روابط حسنه سخت نیازمندم!

۳-مادرم هفته ای یه بار رو زنگ میزنه.بعد هم منتظره من بپرسم نمیای اینجا؟ و اون بگه میخوای بیام؟اما من گفتم میل خودته واسه من فرقی نمیکنه.مسخره منت گذار

۴-راستی یه چیز غرور آمیز . برای گلگلی حریره بادوم و فرنی و سوپ اماده میکنم.خود خودم تنهایی.بدون کمک از کسی.البته برای فلفلی هم درست میکردما ولی اولین بار مادرم براش درست کرد و بهش داد.اما این بار خودم تنهایی مزه غذاهای دنیا رو به بچه ام چشوندم! خلاصه که واسه یه چندتا قاشق شیر و برنج و خورده بادوم به خودم میبالم و احساس غرور میکنم.یه همچین مهندس فوق مغرور جامعه کوتاه بینی هستم(اشاره به کامنت یک نفر در پست قبل)

۵-الان به مادرم گفتم بمون من برم نامه برگشت به کار بگیرم گفت نه باید برم موهامو رنگ کنم.میخواست اصرار کنم بمونه ولی محل ندادم.مجبورم منتظر بمونم بچه ها بیدار بشن و ببرمشون خونه مادر کاف.اینجوری خیلی بیشتر طول میکشه ولی بهتر از منت کشیه.

۶-در مورد چالش پست قبل خودم اصلا دلم نمیخواست انسان بودم دلم میخواست حیوون بودم،ترجیحا درنده و ترجیحا بعدی پرنده!مثلا عقاب بودم.به قول مهستی کاشکی پرنده بودم یه عمر ببر درنده بودم هر چی بودم بودم اما ادم نبودم.خخخ 

ولی اگر مجبور بودم انسان باشم مرد بودن را انتخاب میکردم.فعلا اولویتم هم خوابه . نصف شبایی که میبینم کاف خوابه و من دارم بچه داری میکنم میگم کاشکی منم مرد بودم.در کل مرد بودن بهتره از همه نظر. فوقش ادم زن نمیگیره دیگه. هر چند با شخصیتی که الان دارم فکر میکنم دائم از همه خاستگاری میکردم و جواب رد میشنیدم و یه وبلاگ میزدم از شکستای عشقیم میگفتم.اح چه مرد حال بهم زنی میشدم

۷-چالش بعدی؟ تا حالا ارزوی کسی بودین؟

آرزوی کی؟ به آرزوش رسید؟چه کارایی کرد و چه سختیایی کشید برای رسیدن به شما


۱-از وقتی اومدیم اینجا بابای خسیس کاف دست از خساست برداشته.برامون میوه میخره و هرچی اصرار میکنم پولشو نمیگیره.میگه به کاف هم نگو پولشو نگرفتم.منم خوشحال و خندون به کاف میگم خودم خریدم و پولشو جمع میکنم واسه قسط وامم

دیروزم فلفلی دست توی جیبش کرد که گوشیشو دربیاره یه تراول پنجاهی هم از جیبش دراومد.هرکاری کردم پس نگرفت.بهش گفتم واقعا نمیدونم چه عکس العملی باید داشته باشم؟ امروزم زنگ زد گفت بازار ماهیم ماهی بخرم براتون؟گفتم نه.

مستدام باشه این رفتارش ان شا الله

۲-دلم میخواد یاد بگیرم واسه فلفلی و گلگلی چندتا لباس ساده یاد بگیرم بدوزم.به مامان کاف گفتم خیلی استقبال کرد.قرار شده بره پارچه بخره الگو هم برام بده تا یه مدل خیلی ساده را یاد بگیرم.کلا گیرداده بجای سر کار رفتن برو خیاطی و ارایشگری یاد بگیر و مزون یا سالن بزن!!!خخخ.در این حد حرفه ای.بهش میگم دختر خودت که ماهره چرا سالن نمیزنه؟میگه اون دیگه خسته است!


+ صاحبخونه اومد پایین سر بزنه.گفت با وجود دوتا بچه کوچیک خونه ات خیلی تمیزه!منم این تعریفشو به همه گفتم.اون وقت ننه کاف گقت ببین ایا خونه زندگی خودش چی بوده که به خونه تو میگه تمیز.

ولی در کل روابط حسنه است فعلا

۳-فلفلی به شدت یبوست داره.دو روز پیش دور خونه جیغ میکشید و پی پی نمیکرد.اگه حالتون بهم میخوره بقیه این پاراگرافو نخونید.کلافه شده بودم و با دردش درد میکشیدم.شب دیگه انگشت کوچیکمو با روغن زیتون حسابی چرب کردم و داخل مقعدش کردم و عینهو قلوه سنگ ازش مدفوع بیرون میوردم و دخترم ضجه میزد که ولش کنم.از شدت دردش و چیزایی که میدیدم تن و بدن خودمم میلرزید اما عقلم بیش از این قد نمیداد.تا هرچی که تونستم مدفوع بیرون اوردم و اومدیم بیرون .کلی بغلش کردم و نوازشش کردم.توی بغلم بیحال و خسته خوابش برد.بمیرم الهی برات مادر.فرداش دوباره دیدم مدفوع داره و دوباره همون فیلم میخواد شروع بشه.بدون معطلی زنگ زدم به بابای کاف که شیاف گلیسیرین بخره . درسته با گریه و ضجه دفع کرد ولی راحت شد بالاخره.باید دیگه فقط غذاهای آبکی بهش بدم.در اسرع وقت هم میبرمش پیش یه دکتر گوارش حسابی

۴-از این به بعد یه چالش میخوام بذارم دوست داشتین جواب بدین خوشحال میشم بخونم.خودمم فردای چالش جواب میدم ، دوست دارم بخونید

دوست داشتید جنسیتتون فرق میکرد؟یعنی خانمها دوست داشتید آقا بودید؟ چرا؟


بعد از کلی کلنجار که من باید برم سر کار و بچم هم میفرستم مهد و منت مادرمو هم نمیکشم کسی نتونست جلوی من بایسته مگر فلفلی.

ایشون توی مهد به هیچ وجه تاب نمیورد و سریع میخواست برگرده پیش من.امروز دیگه مربی بی عرضه خنگش گفت نمیتونه بچه را به این زودی جذب کنه.

منم سرشکسته و دل خسته زنگیدم جناب مدیرعامل و گفتم اگر میشع تا اخر سال نیام و ایشون با کمال بزرگواری قبول کرد.البته به نفعش هم هست چون دو ماه حقوق نمیده دیگه.

قسمت خنده دارش اینه که فلفلی به زور روزی یه ربع پیش مربی تتب میورد و خودم تنها یک ساعت و نیم توی مهد بودم بلکه به فضا عادت کنه الان مدیر مهد گفته باید شهریه یک ماه کاملو بدی.اینم یه پول یامفت دیگه که هدر رفت

/-----

اما چندتا شیرین کاری فلفلی و گلگلی

+به فلفلی میگم چشاتو ببند بخواب.چشاشو که بست نفس کشیدن هم یادش رفت و فکر کرد با چشم بسته نمیشه نفس کشید!خلاصه داشت خفه میشدها

+گلگلی را بگو چه بزرگ و شیرین شده.فلفلی گاهی تلفن دست میگیره و با یکی خیالی حرف میزنه.گلگلی عین این ادم فضولا که هی میپرسن کیه چی کار داره،به سرعت باد خودشو سینه خیز میرسونه به فلفلی و جیغ و داد میزنه که گوشیو بده من ببینم کیه

+فلفلی توی اتاق خواب بود و من با گلگلی توی حال بودم .وقتی صدای فلفلی اومذ گلگل دوباره با اون حرکتای خنده دارش خودشو به سرعت رسوند به خواهرش و شروع کرد غش غش بخنذه انگار که چند سال خواهرشو ندیده


+قبلا میگفتم خوبه با دوتا بچه هام برم فلان پل خودمونو بندازیم پایین

اما حالا به این فکر میکنم یه روز تنهایی برم اونجا و خودمو بندازم پایین.زحمت دو تا بچه ام هم بیفته گردن اونایی که توی این وضعیت درکم نکردند و تنهام گذاشتند.فکر خوبیه، مگه نه؟ آره اینجوری مجبور میشن بدون مادر بزرگشون کننشاید یه روزجریتشوپیدا کردم.

+از همه کس و همه چیز متنفرم.حتی از بچه هام.چند روزیه سرشون داد میزنم.جوری هلشون میدم که تا میشه ازم دور بشند

+چقدر متنفرم از کسایی که میگن کاریه که شده چرا از بقیه توقع کمک داری.چقدر بیزارم از کسایی که مینویسند ما هم مث تو بودیم ولی با درایت و هوش و زرنگیمون تونستیم زندگیمونو مدیریت کنیم.این آدما مث کسی میمونند که ببینن یکی توی چاه افتاده شنا هم بلد نیس و کمک میخواد.اینا میگن خودش افتاده پس چرا باید بقیه کمکش کنند؟یا بدتر به غبغب میندازن و میگن باید مث ما شنا بلد میبود،

+این دو روز مهمون داشتم.من که تا مهمون میومد اولین کاری که میکردم به ظاهر خودم خونه و بچه ها میرسیدم و بعد اسباب بهترین پذیرایی رو فراهم میکردم تا همین چندتا ادم اطرافم از دستم نپرند، این بار با کمال آرامش و بی تفاوتی بدون هیچ تشریفاتی درو به روشون باز میکردموقتی موندن مهمون اول طولانی شد بهش گفتم تخم مرغ تو یخچال هست میخوای برات درست کنمو نشستم باهاش نیمرو خوردم.دیگه اززرشک پلو با مرغ و ماست و سالد و دلستر خبری نیس.مهمونای روز بعد هم که اومدند هنوزنصف کاسه تخمه ای که برای مهمون دیروزی اوردم روی میز بود.خودشون برداشتند خوردند و من بی تفاوت به اینکه برم براشون کاسه پر بیارم گفتم این رو برای مهمون روز قبل اوردم ولی وقت نکردم جمع کنم.

فکر کنم دیگه پشت سرشونم نگاه نکنن.به درک.هر دو میگفتن وای چه زندگی سختی، چفدر بچه هات بدقلقند ولی هیچ کدومشون زبون لامصبشون نمیچرخه بگن ما که بیکاریم بیایم کمکت

+


۱-داشتم میرفتم واسه تسویه حساب.یه حسی ته دلم میگفتدروغه که کارخونه ورشکست شده،فقط من اخراج شدم ولی چون خواستند غرورم له نشه اینجوری گفتند.راستش از این حس خوشحال بودم، دلم نمیخواست اون همه نون آور خونه بی کار شده باشنذ.اما یه بغض سنگین توی گلوم بود.من چهارسال این مسیرو رفته بودم . خیلی برام خاطره داشت.تا زنگو زدم نگهبان درو باز کرد.با دیدنش خوشحال شدم و باخودم گفتم پس حسم درست بوده.اما قفل زشت و بدترکیب روی سالن تولید باعث شد بغضم بترکه.وقتی به اتاقم رسیدم دیگه گریه امانم نداد.خیلی از وسایلشو خودم سفارش داده بودم و خودم تحویل گرفته بودم.حتی دلم نیومد برم توی اتاقم.سریع رفتم بخش اداری و بعد از احوالپرسی با حسابدار خودمو ولو کردم توی تنها صندلی توی اتاق.بهش گفتم باورم نمیشه همه چی تموم شد.گفت همه ما این حسو داشتیم ولی چون تو توی جو نبودی بیشتر شوکه شدی.گفت فعلا فقط من و نگهبان و مدیرعامل تا سه ماه هستیم.بقیه کارگرا از دم رفتند اسنپ!!!فکر کن مهندس مملکت با پست مدیر تولید رفت راننده شد.بازم چشمام اشکی شد و دیگه طاقت موندن نداشتم بهش گفتم لطفا فرمها رو بده امضا کنم.درحال امضا بودم که مدیرعامل اومد تو و سلام و احوالپرسی کرد.خیلی خیلی پیر و ژولیده شده بود.ریشاشو نزده بود و لباساش نامنظم.فهمیدم اونم حالش بدتر از منه.بهم گفت ایشالا جای بهتر شغل بهتر اصلا توی یه مملکت بهتر شغل پیدا کنی،باید از این مملکت همگی فرار کنیم.گفتم چرا ما فرار کنیم؟کاش میشد اونایی که باعث و بانی این فلاکت شدند فرار کنند.

کاش یه روز برسه دست از نوشتن اعتراضمون برداریم و دستامونو مشت کنیم بزنیم تو دهن این کثافتا

۲-توی اداره کار با یه حس سرافکندگی رفتم دنبال کارای بیمه بی کاری.حس میکردم الان میگن خوب نبوده که اخراج شده.هی تاکید میکردم کارخونه تعطیل شده ها.

برای دوتا کاغذ و دوتا کپی و یه پوشه ده هزارتومن از من گرفتند!!!خنده ام گرفت.،گفتم بجای اینکه بگن طرف بی کار شده هوای جیبشو داشته باشیم دارند از جیبمون هم میزنند

یا حجه ابن الحسن ریشه ظلم رو بکن

۳-ز لعنتی.ازش متنفففرم.دروغگوی حسود.انگار دنیا رو بهش دادند وقتی فهمید بیکارم و دنبال کار میگردم.ولش کن.حیف وقتم که در مورد اون بنویسم

۴-وقتایی که کاف با بچه ها بازی میکنه سریع ازشون فیلم میگیرم و ثبت میکنم اون لحظه ها رویه روز وقتی فلفلی داشت از سر و کولم بالا میرفت و داشتم میگشتم ببینم دهن گلگلی کدوم طرفیه تا قاشق غذا رو بذارم دهنش با خودم گفتم کاش یکی هم از این لحظه ها فیلم میگرفت

۵-چندروز پیش تولد پسر روباه بود.روباه از قصد تولدشو انداخت روزی که مراسم چهلم مادربزرگ شوهرش بود.تازه پدرشوهرش زنگ زد به پسر روباه و ازش معذرتخواهی کرد که نمیتونن توی تولدش شرکت کنند! تازه شوهرش هم خودشو رسوند به تولد و پنجاه تومن گذاشته بود روی پاکت بعنوان هدیه!.تازه روباه بهش چشم غره رفت که چرا انقدر کم! و من با دیدن این صحنه ها یاد این میفتادم که چقدر آرزو داشتم روباه با کسی ازدواج کنه که تمام بلاهایی که کاف و خانوادش سر من اوردند سرش بیارند و خنده ام میگرفت چقدر زیبا عدالت خدا برقراره.یادم اومد کاف چقدر خون به دلم میکرد هر جشن یا مراسمی دعوت بودم و خانوادش چطور بی اعتنا به من بودند .اما حالا.هعیییی چه زندگی زشتی کردم من 

۶-و اما مهمونام.اولیش همون دوستی بود که حسابی از پذیراییش دلخور بودم.گفت دلش برام تنگ شده و منم گفتم هر وقت خواستی بیا چون بی کار شدم.فرداش اومد بدون تلاشی برای جبران(بالاخره میتونست یه جعبه شیرینی به مناسبت  منزل جدید بیاره!).به جرئت میتونم بگم پذیرایی من با اینکه خودمون دوتا بودیم و رسمی نبود از مهمونی رسمی اون خیلی بهتر بود.تازه املت هم بستم به خیگش.خخخ

عکسای جدید روباهو که دید گفت وای روز به روز داره خوشگلتر و جوونتر میشه.انگار یه دختر بیست ساله است.گفت شوهرش خوبه؟گفتم آره خیلی فهمیده است

دومین مهمونام عمه و عروسش و مادربزرگ پدریم بودند.عروسش زل زده بود به من.معلوم بود از ظاهر خسته و بی آرایشم حسابی جا خوردهعوضش خودش ت نخورده بود.دیدم توی پیج اینستاش یه عالمه پیجای تزریق بوتاکس و اینا رو فالو کرده بود.حدس میزنم اونم یه ماله هایی به صورتش کشیده.

اما چیز جالبی که در موردشون میخوام بگم پسر عمه ام هست.این پسرعمه پخمه ما چندسالی عاشق دلخسته من بود.الان که من دوتا بچه دارم اون درحال طلاق دادن زن دومشه.دختر بیچاره دنبال مهریشه و اینا دنبال ندادن(زن اولش مهریه اش فقط یه سکه بود که اونم بخشید) اما نکته جالب ماجرا عمه ام هست که هنوز پسرش طلاق نگرفته دنبال زن سوم میگرده.جالبتر اینکه شرطش تک دختر بودن طرفه!!! و مطلقه نبودن!!! اما بهت آور اینکه دختر شوهرخاله منو نشون کرده و با کمال پرروگی از من پرسید به نظرت بریم خاستگاریش!!! کپ کردم.کمی هم عصبانی شدم و دلم میخواست فحش بدم.درسته مشکلات و گرفتاریا منو از این دختر دور کرده ولی یه جورایی هنوزم حکم خواهرکوچیکه را برای من داره.گفتم واااا عمه؟؟؟!!! اون ده سال کوچیکتر از پسرته، خیلی خوشکله(خخخخ) یه دخترهمه چی تمومه،معلومه که نمیدند.گفت پس دیگه به کسی نگیا.

ولی من به خاله و مادرم گفتیم و با هم کلی فحششون دادیم و مسخرشون کردیم.همچین آدمای بی ادبی هستیم ما

تازه پسرعمه ام بعد از بدبخت کردن دوتا دختر بیچاره یه شغل با مرتبه بالا پیداکرده که شاخ همه دراومد! اینم نمونه ای دیگر از عدل خداوند

مهمون سومم خاله و مادربزرگ مادریم بود.پرروترین مهمونام.به اسم کمک و دلتنگی برای فلفلی میاند اما درواقع میاند برای چند روز تلپ شدن.هرکاریو به خاله ام بگم انجام بده یا میگه بلد نیستم یا خودشو میزنه به مریضی.این دفعه دیگه گفتم وقتتو طوری تنظیم کن که وقتی میای نباشی.من که نمیتونم کنار دوتا بچه از تو هم پرستاری کنم،والا چقدر آدم مراعاتشونو بکنه

تازه روز اول هم من داشتم به بچه هام غذا میدادم و هنوز نرسیده بودم براشون چایی بریزم.خاله ام گفت بمیرم الهی مادرمو به زور کشوندم اینجا هنوز یه لیوان آب کسی نداده دستش.مادربزرگمم گفت آره بخدا (فکر کرد من نشنیدم ولی شنیدم) به خاله ام گفتم خب خودتون از خودتون پذیرایی کنید غریبه که نیستین! بعد از ناهار هم به آرومی و متانت به مادربزرگم گفتم درسته من دست تنهام ، زندگیمم به سختی میگذره ولی راضی نیستم کسی به زور بیاد اینجا دیگه نیا.

دیگه ام شروع کردند به ماستمالی که منظورش این نبوده و اون بوده.یه کم هم به مادرم غر زدم راجبه کاراشون .مادرم هم ماستمالی میکرد.

بعدش که داشتیم از تنبلی و کمک نکردن خاله ام حتی توی ظرف شستن یا چایی دم کردن میگفتیم مادرم گفت میبینی هیچ نمیشه! پوزخند زدم و چیزی نگفتم

+ دو روزه بخاطر یه کار اداری مادرم صبحها میرم بیرون و مادرم میاد پیش بچه ها.از شما چه پنهون هی معطل میکنم و توی خیابونا میچرخم تا دیرتر برسم خونه! تا میرسیدم هم مادرم تند تند لباساشو میپوشه که بره و میگه کار دارم به مردم قول دادم.گفتم این مردم نمیگن دخترت گناه داره بمون پیش اون؟ گفت چرا اتفاقا میگن اگر دخترت پول بهتری میده بمون  پیش اون!!! با تمسخر گفتم عجب مردم بی شعوری، میخواستی مث اون روز که داشتیم در مورد کمک نکردن خاله حرف میزدیم به اونام بگی هیچ نمیشه.کدوم مادری برای کمک به بچش پول میخواد؟

+ امروز که بیرون بودم چندتا کشاورز بینوا با لباسای کهنه و قیافه درمونده درحال اعتراض بودند.یهو از پایگاه بسیج عین مور و ملخ ریختند دورشون که مبادا مردم عادی بهشون ملحق بشن.غافل از اینکه ما بی غیرت تر از این حرفاییم.تا به پایگاه بسیج رسیدم دیدم یه کامیون پر از برنج و روغن و یه عالمه مواد غذایی داره گونی گونی تخلیه میشه.دلم میخواست از این تضاد خنده دار بین کشاورزی که نون نداره و بسیجیایی که اینجوری تا خرخزه تغذیه میشن تا اعتراض مردم گرسنه را سرکوب کنند فیلم بگیرم ، اما با خودم گفتم چه فایده داره فیلم من؟

چند قدم جلوتر یه پیرمرد با دستای لرزون بهم گفت خانم تو رو خدا برای من سه تا انسولین میخری؟بهش آدرس کمیته امدادو دادم و رفتم.سنگدلتر از اونی شدم که بخوام به کسی کمک کنم ولی الان عذاب وجدان ولم نمیکنه که چرا کمکش نکردم

ادامه دارد.فعلا برم بخسبم


۱-فلفلی به شدت بد شده.در طول روز انقدرررر غر میزنه که سرم درد میگیره و دلم میخواد هرجور شده از دستش فرار کنم.به هیچ صراطی هم مستقیم نمیشه.یه اسباب بازیشو میکنه سیخونک و هی فرو میکنه تو پهلوم و هی میگه عه عه.هر کاری با اون عروسک میکنم میگه نه!عه عه.فقط چشم براهه سرش داد بزنم یا محلش نذارم تا نعره کشون گریه کنه.

از همه بدتر عدم درک کاف هست.عوضی کمک که نمیکنه هیچ، تازه شروع میکنه به تهدید بچه و غر به من که چرا نمیبریش توی انباری درو روش ببندی!بارها تهدید میکنه که بالاخره یه جوری بد میزنمش.خیلی مسخرست.بجای اینکه تا بیاذ من بهش غر بزنم و بچه رو بسپارم بهش تا خستگی درکنم ،میترسم بلایی سرش بیاره.مسخرست که تا بچه آروم و سر به راهه دوستش داره اما تا اینجوری بدقلق میشه دلش میخواد بچه را به بدترین شکل ممکن بزنه.حتی میگه اخرش یه سرنگ هوا میزنم بهش.احمق بی شعور

موندم با این اخلاق فلفلی چطوری از شیر بگیرمش.

جوری بدقلقی میکنه که حتی مادرم هم از دستش فراریه و دیگه نمیگه دلم براش تنگ شده بیام ببینمش

باید یه روز پنهونی از کاف ببرمش پیش مشاور.حالا کی وقت و پول همراهی کنه خدا داند

+ اولین کاری که بعد از ترک شیر دادن گلگلی میکنم مصرف قرص اعصاب با دوز بالاست.واقعا عصبی و کم طاقت شدم.همش هم تقصیر رفتار فلفلیه.میدونم آخرشم میشه یکی عین باباش

+ یه روزی امیدوار بودم درمان میکنم اما امروز با این گرونی کامل از فکرش دراومدم.خنده دار اینکه از اون روز تا امروز فقط چند ماه فاصله است

+یه آرزو. که تقریبا همه میگن دیگه هیچ وقت بهش نمیرسی پس فکرشو نکن.راست هم میگند . هرگز به تو دستم نرسد ای ماه بلندم،اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی


از استرس و وحشت خوابم نمیبره

اما اون که باعث و بانی بی خوابی من و امثال منه الان کجاست؟چطوری راحت میخوابه؟چطوری میتونه نفس بکشه وقتی نفس امثال من بالا نمیاد؟

چرا خدا کاری نمیکنه؟من پاشم چه کار کنم؟پاشم لوله بخاری رو وا کنم هممون به خواب راحت ابدی بریم؟


۱- این چند وقت با همه گرفتاریام و بچه داریام فکر ز بودم و اینکه گفت جایی کار سراغ نداره غیر از پیش خودش که اونم اداره کاری میده.همش میگفتم اگر حرفاش راست بود تا میفهمید من بیکارم میگفت بیا شرکت خودم حقوق هم هرچی خودت بگی. (همچین آدم پر توقعیم من) 

تا اینکه دوشنبه زنگ زد و گفت میخوای بری همونجایی که قبلا با هم بودیم؟ 

راستش جو اونجا رو دوست ندارم بخصوص که بار آخر از همه به اسم مهاجرت به فلان کشور خداحافظی کرده بودم.اما یه نگاه به اطرافم انداختم دیدم جو خونه رو هم دوست ندارم.پس با کله قبول کردم.

خلاصه فهمیدم بنده خدا این مدت به فکرم بوده و اونقدرها هم شارلاتان و بدجنس نیست.فقط نخواسته دوباره بهم نزدیک باشیم.درسته اینجا هم هرازگاهی بعنوان مشاور میاد و مطمئنم میاد پیشم ولی خب پناه میبرم به خدا از شر شیطان رجیم.خخخ.

اما و امابگم براتون از نزدیکانم

اولیش مادرم. که تا فهمید من برمیگردم سر کار و ازش توقع دارم بیاد بچمو نگهداره باد و بغ کرد.بعد هم خونه دوماد بودنو عیب دونست که سختشه و بعد هم گفت فلفلی را بده من ببرم .خیلی بهم برخورد.یکی اینکه من و کاف تا میادش همه جوره بهش احترام میذاریم اونوقت میگه زشته من خونه دوماد باشم ، درصورتیکه اون روزا که من بچه نداشتم و اون خونه نداشت زشت نبود ، دوم اینکه دروغ میگفت و اینا همش بهانه است تا بره خونه مردم تمیزکاری و فلفلی رو هم اواره خونه مردم کنه.خلاصه که زدیم به تیپ و تاپ هم.حالم از پول پرستیش بهم میخورهآخرشم همه پولاشو باید بذاره برای دوا درمون دردایی که میگیره.واقعا بعضیا چه زندگی مسخره ای برای خودشون درست میکنن! 

دومیش خانواده کاف.صریحا به مادر کاف گفتم دلم نمیاد بچه هامو ساعت شش صبح زابراه کنم اگر میشه تو شش و نیم صبح بیا اینجا و وقتی بچه ها بیدار شدند یکیشونو ببر مهد و اون یکی پیش خودت.شروع کرد غر زدن که نمیتونم و مریضم و فلانم و بهمانم.گفت مامانت بیاد یکیشونو ببره چرا مسخره بازی درمیاره؟!!!گفتم مادر من دوسال زندگیشو گذاشت روی بچه های من حالا هم شما دو سال اینکارو بکن.یهو بابای کاف از تو اتاق نعره کشید که کیت اگر میخوای بری سر کار باید پرستار بگیری حرف بیخود نزن!!! با تعجب جوری که بشنوه به مامان کاف گفتم وا این چشه؟این چه طرز حرف زدنه؟ گفت یعنی تو نمیشناسیش؟دیدی که اخلاق و حالشو،منظوری نداره.اما من چشام اشکی شد و با بغض گفتم پس میشه بگین دقیقا علت اون همه اصرار که بیایم نزدیک شما و این همه اجاره بدیم چی بود؟که دوتا خرج دیگه روی دستمون بذارید؟ مادر من که شوهرش یه طرفه مادرش یه طرف خودش یه طرف از اون کله شهر بیاد واسه بچه من اون وقت ما این همه پول اجاره بدیم که شما که هم شوهرت بالاسرته هم مادرت دوتا خیابون بالاتره بگی نمیتونی بیای؟ و با حالت قهر لباسای بچه هامو پوشوندم و زدم از خونشون بیرون.بابای کاف یه کم عذاب وجدان گرفت و هی گفت گلگلی را بذار خودم میارمش اما من حتی نگاهش نکردم.اوج همکاری ننه کاف هم این بود که گفت خب میخواستی حواستو جمع کنی (منظورش بچه دوم بود)

توی مسیر برگشت از حرص دندونامو بهم میفشردم و بغضمو فرومیدادم.آخه آدم انقدر بی کس و کار؟ بعضیا این همه رفیق و دوست و فامیل دارند اون وقت من حتی مادر و پدرمم پشتم نیستند.به اون روز فکر کردم که فلفلی را بردم دکتر و با یکی حرف میزدم و گفت بچه دوستمو اوردم دکتر خودش گرفتاره بیچاره و من گفتم چرا من یکی از این دوستا ندارم؟به پیامای گروه تلگرام که همکلاسیای علافم مینالند چرا هیچ کاری ندارند بکنن ولی یکیشون نمیگه بیام کمکت.حالم از همشون بهم خورد

۲-چقدر بده گیر یه شوهر زبون نفهم خر زورگو افتاده باشی.گاهی حس میکنم سه تا بچه دارم و کاف عین یه پسر لوس ننر هفت ساله بچه سوم منه.

بجای اینکه برای پول درآوردن از تنبلی و بی عاری دست برداره بره دنبال کار و زحمت بیشتر میره دنبال کارای ماورائی.برای خودش مهره مار خریده بود و کلی داستان سر هم میکرد که فلان میکنه و بیسار میکنه و من فقط نگاهش کردم.بعد رفته سراغ یه کاری که دقیقا سر درنیوردم چیه و برای هر معامله زنگ میزنه ننه جادوگرش که براش فال قهوه بگیره ببینه چه کار کنه و اونقدر فالاش دقیقه و میزنه تو خال که تا الان پنجاه میلیون ضرر داده.دیدید وقتی یکی هی ضربه میخوره بی حس میشه؟الان من دقیقا همون جوریم. واقعا حسی ندارم به دیدن این همه ضرر اونم از پولی که وام هجده درصد بوده و الان ماییم و قسط واماش.

امروز هم یه طلسمی از عتیقه فروشی خریده و دقیقا عین یه پسر هفت ساله اورده داده به من که اگه بگم کی داده باورت نمیشه، میگم کی؟ میگه فلانی که تو بجستان رفتیم پیشش ولی راهمون نداد و گفت دیگه پیشگویی نمیکنه اینو داده به یه آدم مطمئن و گفته بده به کیت!!!

یعنی اگر قد و هیکل یه پسر هفت ساله رو هم داشت همون طلسمو میکوبیدم محکم تو کله پوکش. با پوزخند گفتم برو یه اسنپی پیک موتوری چیزی کار کن بجا این خرافات.هی میگفت یعنی باورت نمیشه و من محل نمیدادم تا عین همون پسر هفت ساله قهر کرد 

+ بازم حرف دارم ولی یادم نیس.باید تیتروار بنویسم که یادم نره بعد بیام ویرایشش کنم

+ شنبه باید برم جلسه با مدیرعامل شرکت و هیچ فکری برای این دوتا نکردم.جالب اینکه مدیر منابع انسانی دوبار پرسید شما با دوتا بچه مشکلی نداری بیای و من با قاطعیت گفتم نه.


۱-یه کالسگه فکسنی بود که تنها راه ارتباط من با محیط بیرون بود.بچه ها رو مینداختم بالا و خوشحال و خندون توی خیابون میگشتم.الانم قصدم این بود صبحها بچه ها رو با این کالسگه ببرم مهد و خونه مادربزرگشون و برم سر کار.کاف از قصد با ماشین از روش رد شد تا دیگه نباشه و گزینه مهد حذف بشه

۲-همه جا اگهی زدیم و همه اگهی پرستار کودک ها رو گشتیم و به همه آژانس خدمات متزل زنگ زدیم تا ببینیم پرستار چطوریه؟ اژانس میگفت یک و دویست و وقتی شخص میومد میگفت یک و پونصد الی هشتصد! خلاصه دیدیم انگار رنجش همینه و قبول کردیم بیاند ولی تا میومدند نمیدونم چرا درمیرفتند!!! واقعا آدمای تنبلی بودند ، بعد میگن کار نیست.تازه من میگفتم اصلا کار منزل لازم نیس انجام بدید غذا هم خودم براشون میذارم شما فقط غذاشونو بده و مواظبشون باش.اما همه میگرخیدند.اینم از شانس ما

۳-دیروز رفتم مصاحبه واسه کار جدید.ز هم بود.اون نشست پای میز مصاحبه.به غایت پیر و شکسته شده بود.بهش گفتم چه کردی با خودت؟ گفت عوضش تو خیلی خوشکلتر و خوشتیپ تر شدی. حرف زیادی بینمون رد و بدل نشد و روی برگه مصاحبه فنی نوشت از لحاظ فنی بسیار خبره و ماهر میباشد.وقتی ز که هیچ کس را غیر خودش قبول نداره اینو بنویسه همه یه جور دیگه به آدم نگاه میکنن و فکر میکنن عجب پخی هستی تو دیگه.خلاصه مدیر منابع انسانی کلی با احترام باهام حرف زد ولی از حقوق بالا خبری نیست.همون اداره کاری 

۴-دیشب فلفلی سه بار شلوارشو گه زد.کاف مث عنتر میتمرگه یه جا و فقط بچه رو دعوا میکنه و اون بدتر استرس میگیره.اعصابم خورد شد و گفتم اخه تو که نمیشوری چرا غراشو تو میزنی که پاشد منو زد.محکم و بدجور.عقده همه ناکامیهاشو سر من دراورد.منم که بی حس شدم انگار.فقط جوابشو میدادم و بی عرضگیهاشو به روش میوردم . دلم میخواد بذارم برم اما کجا برم؟ کجا رو دارم که برم؟


۱-واقعا عیده؟؟؟من که اصلا حسی ندارم.حتی وقتی ز گفت تا سال دیگه شرکت نمیاد تعجب کردم و بعد فهمیدم تا سال دیگه چند روز بیشتر نمونده! امسال واقعا بی حس ترین و بی تفاوت ترین عید عمرمه.هیییچ کاری نکرده و نمیکنم.دخترعموم پیام داده میایید سال تحویل دور هم باشیم؟ ما و شما و عمه و مادربزرگا.پوزخند زدم و ته دلم گفتم برو بچه .

م که قهرم و زنگش نمیزنم ، با کاف هم که قهرم ، با خانوادش هم سر و سنگینم و خونه اونام نمیرم.به هرکی که میگه بیا خونمون میگم شرمنده با دوتا بچه سختمه.عجججب آدم خوبی هستم من!!!

۲-برای بار دوم رفتم شرکت جدید و مدیرعامل گوشت تلخ تا منو دید گفت من فکر کردم یکی دیگه هستید که با اومدنتون موافقت کردم و یه سری سوال پرسید که متاسفانه بخاطر بُعد زمانی همش از ذهنم پریده بود و دست و پاشکسته جواب دادم.جالبیش اینه که قبلش ز با من مصاحبه کرده بود و بجز حرفای گذشته چیزی نگفت و قسمت مصاحبه فنی نوشت از لحاظ فنی بسیار ماهر و خبره میباشد!هاهاها.حالا مدیرعامل میره یقه ز رو میگیره که پس چی ازش پرسیدی؟

+ ز از دور داشت به کاف نگاه میکرد.کاف هم اون روز حسابی به خودش رسیده بود، ژل زده بود عینک افتابی و هندزفری و . ز بهم گفت حق داری منو نخوای.گفتم آره اصلا چرا بخوام؟اما ته دلم گفتم کاش کاف هم مث تو بی ریخت و بی کلاس بود اما یه جو عقل و درایت تو تو کله اش بود.خخخخ

۳-قبلنا مادرم که قهر نبود فلفلی و گلگلی را بهش میسپردم و میرفتم توی اتاق و در رو به حیاطو وا میکردم تا اتاق سرد بشه و منم زیر پتو دو ساعتی میخوابیدم.آی میچسبیدددد.

کاف هم خدایی اگه حالش خوب بود میگفت بچه ها رو سیر کن و تمیز و دستشویی کرده تحویل من بده تا دو ساعت باهاشون بازی میکرد تا من بخوابم بعدش هم یه ماساژ توپ میداد و میرفت میخوابید.

اما حالا از صبح که بیدار میشن تا شب که میخوابند با بچه ها تنهام

+فلفلی همش به من آویزونه و هی میخواد بغلش کنم یا باهام حرف بزنه یا به کاری که میکنه توجه کنم و میگه ببین ببین.کلافه و خسته شده بودم.محلش نمیذاشتم و اون بیشتر اصرار میکرد برای جلب توجه

یه لحظه فکر کردم پونزده سال دیگه آرزومه کاراشو به من بگه  و با من م کنه موقع تنهاییهاش منو ترجیح بده به دوستاش و منو قابل بدونه برای حرفای یواشکیش.شاید اون موقع اینجوری نشه و من به چشمش یه پیرزن آویزون و اعصاب خوردکن بیام.پس لحظه را غنیمت شمردم و محکم بغلش کردم.چقدر هم که بچه ها بخشنده و بزرگوارند.زود منو بخشید و بوسیدم.خوشحال و شاد خودشو به بغلم چسبوند و داستان همیشگی ( هاپوئه غذا نخورد خاله اومد غذاش بده هاپو دستشو خورد) را برام گفت.

نمیدونم با این حجم بزرگ افسردگی ودپرسی میتونم مادر خوبی باشم یا نه.واقعا حسش نیس که نیس

+ کاف گفت دوستش سفره خونه افتتاح کرده میای بریم.سرمو بالا بردم و گفتم نچ تنهایی برو.گفت اخه خانوادگی میرند همه.گفتم خب با ننه و آقات وروباه برو.خوب زدم تو برجکش دلم خنک شد

واقعا دلم میخپاد ازش طلاق عاطفی بگیرم


+هیچی در مورد سال نو ندارم که بگم

ایشالا همتون سرگرم عید باشید ولی من از روزمرگیهام مینویسم

+دیروز مادرم بیخبر اومد و ما داشتیم فلفلی را میبردیم دکتر.خیلی جلوی خودمو گرفتم بی تفاوت باشم ولی تا گفت پس کوچیکه را بدید من بهش گفتم دستت درد نکنه که اومدی

تا برگشتیم لباساشو پوشید که بره.یه پلاستیک گنده هم دستش بود.دلم هررری ریخت و فکر کردم وسایلشو جمع کرده که دیگه هیچ وقت نیاد.اما وقتی دیدم هنوز لباساش توی کمده آروم شدم.ولی تا گفت داره میره فقط گفتم به سلامت.جالبه فلفلی هم بی تفاوت بود و فقط باهاش خداحافظی کرد.بهتر.بذار بدونه بدون اون هم به بچه هام خوش میگذره

+دیروز خودمو جمع کردم که مثلا یه خونه تی مفصل کنم ولی خیلی خیلی زود خسته شدم و  زوارم در رفت و بیخیال شدم و به یه تمیزکردن ظاهری بسنده کردم.

+ کاف گفت عید نمیخوای جایی بری؟گفتم نه فقط خونه.گفت یعنی دیدن مامان بابامم نمیای؟گفتم دیدن مامان بابای خودمم نمیرم چه برسه مامان بابای ”دیگران” 

بعد هم زنگ زدم بابام روزشو تبریک گفتم و گفتم ایشالا سایه اش بالای سرم باشه 

+ دم غروب کاف زنگ زد که خانواده شوهر روباه دارند میاند که ببرنش خونه بخت میخوای بیای؟(یعنی پاشو بیا).یه کم مکث کردم و گفتم نه نمیام.بعد هم پیام دادم خیلی زود خبر دادی وگرنه میومدم ، لابد ترسیدین از اون کارا که خودتون میکنید منم بلد باشم؟(جادو و جنبل)

____

من و کاف یه روز قبل عقد دعوامون شد و کاف گفت عقدو بهم میریزه و من نذاشتم.توی دعوا اینو کوبید توی سرم که ما نمیخواستیمت تو آویزون ما شدی.راست میگه خدایی من اصرار کردم یه فرصت دیگه به من بده.اینا رو امروز توی تلگرام براش فرستادم اینجا هم مینویسم که ثبت باشه

با تو زندگی من سیاه شد.میدونم وقتی آشتی هستیم چرت و پرت زیاد میگیم ولی واقعیت همیناست که تو دعوا برای هم رد و بدل میکنیم،من از بی کسی و حماقتم توی این زندگی موندم و هر روز بیشتر از قبل خودمو توی منجلاب فروکردم،همون روزی که میخواستی گورتو از زندگیم گم کنی بری خودمم میدونستم عاقلانه ترین و بهترین تصمیم همینه،اما یه لجبازی احمقانه و بچگانه باعث میشد بگم بمونی،کاش اون روز بجای گچ کمی عقل توی کله پوکم بود .لامصب انگار چیزخور شده بودم هم ازت متنفر بودم هم از سر لجبازی و حماقت میخواستم بمونی،اون ننه و ننه بزرگ جادوگرت یه مشت قفل و قیچی و چسب و نخ گره زده داده بودند به مادر ساده تر از خودم که اینا رو بگیر نذار از هم وا بشن وگرنه دخترت باکرگیشو از دست میده! دم عروسی مادرم اومد بازشون کنه که دوستش بهش گفت وای چقدر تو ساده ای اینا طلسم دهن بنده که دهنتون بسته بمونه! تازه فهمیدیم با چه شیادایی روبرو هستیم.دیگه وقتی ننه ات زنگ زد که اگر میشه قفل و قیچیا رو موقع عروسی هم وا نکنید تا مهرشون پابرجا بمونه فهمیدیم چرا من همش لالمونی گرفته بودم و هنوزم میخوان دهنم بسته بمونه،ایشالا که جهنم و اتیش جهنمی هم باشه.


شب عید کاف سبزه خرید آورد  یه کم باهم حرف زدیم و تقریبا قهر تموم بود.شب ولی ذوق بیدار موندن و این ادا اطوارا رو نداشتیم و بچه ها ساعت دوازده خواب بودند ما هم خوابیدیم

فردا صبحش کاف گفت لباس بچه هارو بپوشون ببرمشون خونه مادرم عید دیدنی.منم با خودم گفتم اگه دیدن مادر و پدرم نرم در دهنشونو نمیتونم ببندم گفتم اگه منم لباس بپوشم بریم خونتون میای بعدش یه سر بریم پیش بابام؟فکر کرد دارم منت کشی میکنم که آشتی کنم و با رفت بالا منبر که اصلا برام فرق نمیکنه تو فکر کردی که . حرفشو قطع کردم و گفتم تو چی فکر کردی؟واقعا فکر کردی واسه من فرقی داره؟من فقط واسه این دوتا بچه که بی کس و کارتر از من نشن میگم بیا بریم وگرنه گور بابای همتون.دیگه خواهرش زنگید و عیدو تبریک گفت و به کاف گفت گوشیو بده کیت به اونم تبریک بگم.کاف فکر کرد بابت نگفتن عروسیش دلخورم و با شک گفت جواب میدی؟ منم جواب دادم و کلی تحویلش گرفتم و آرزوی خوشبختی کنار شوهر گاگولش براش کردم .کاف هم خوشحال شد و خلاصه خرم و شاد راهی خونه ننه اش شدیم.ولی رفته بودند فروشگاهشون چون مشتری داشتند هنوز.کاف هم قهر کرد و رفتیم سمت بابام.مادرمم خدارا شکر اونجا بود و دیگه خیالم تخت بود بعدش میتونم به قهرم ادامه بدم.ولی مامانم گفت وایسید ناهار و چون دیر بود واسه ناهار کاف گفت فردا میایم خونتون واسه ناهار و زود رفتیم خونمون.عصر بابا و مامانم اومدند و رسما دعوتمون کردند واسه ناهار فردا و کاف که خیلی خوشش میاد کسی اینجوری تحویلش بگیره یخش کامل آب شده بود.شب هم مادرش زنگ زد که بیاین دیگه و کاف با کلی غرولند راضی شد بره.منم رفتم ولی محل سگ به باباش نذاشتم.اصلا انگار ندیده باشیم همو.اونم عیدی هممونو یه جا داد به گلگلی . که بازم باهم روبرو نشیم.مادرش جیگر درست کرده بود ولی من به کاف گفتم هروقت میدونی پاشو بریم . کاف هم پاشد و گفت ما سیریم نمیخوریم.باباش گفت خب اون نخوره(یعنی من) تو بخور! کاف محلش نذاشت و یه ربع بیشتر اونجا نموندیم و این یکی هم به خیر گذشتخخخ

فرداش هم رفتیم خونه مادرم و خاله ام هم زنگ زد دعوتمون کرد عصر یه سر رفتیم اونجا و دیگه خیالم تخت شد دیگه جایی نمیخوام برم و دنبال بهونه بودم دوباره به قهر ادامه بدم.پس تا کاف گفت چقدر سرش درد میکنه گفتم بیا با پاور بانک چندتا محکم بزنم تو سرت و بعدهم موهاتو از بیخ بکشم جوری که تا سه روز فقط مو جمع کنی دور اتاق تا بعد بفهمی سر درد یعنی چی(کاری که خودش چند شب پیش توی دعوا کرده بود) و اینچنین به ادامه قهر میپردازم و لذت میبرم که زندگیم از لوث وجود معنوی کاف پاک شده

بعد نوشت: از همه کسایی که توی پیغام عیدو تبریک گفتند سپاسگزارم.خیلیاتونو باورم نمیشه هنوز اینجا رو میخونید.ممنونم ازتون و ببخشید نمیام وبلاگتون.دیگه شرایط و مشغله های منو میدونید دیگه.


امروز بهش گفتم ازش متنفرم ،از خانوادش هم

بهم گفت بزرگترین اشتباه زندگیشم

گفتم بزرگترین اشتباه زندگی من اهمیت به حرف مردم بود الانم هست

گفتم مجازه بره خونه مجردی دوستاش که همیشه دعوتش میکنن

گفت مجازم هرکاری خواستم بکنم و باهرکی میخوام باشم

گفتیم فقط بخاطر وجه اشتراکمون یعنی دوتا بچه ای که بوجود آوردیم زیر یه سقف میمونیم

فردا میرم خونه مادرم و تا اخر تعطیلات نمیام

الان که حرف دلمو زدم دچار تردید شدم که واقعا حرف دلم بود؟پس چرا ناراحتم؟

بی خیال.


*خب من اومدم خونه مادرم با بچه ها. با کاف هم معمولیم.خدا را شکر بچه بازی درنیورد که قهر کنه

ولی من افسرده و خسته مث یه تیکه گوشت افتادم یه گوشه و با گوشی ور میرم

همه کارهای بچه ها رو مادرم میکنه.یعنی اگر روم میشد میگفتم اون شیر بهشون بده.

اما روش تربیتیشو دوست ندارم. براحتی تفرقه میندازه بین دو خواهر و من بدم میاد.مثلا میگه فلفلی بیا غذا بخور تا گلگلی نیومده بخوره! فکر میکنم حرفا و رفتاراش باعث تفرقه بین دوتا خواهر بشه اما سکوت میکنم مبادا قهرکنه

+ از قبل عید من یه مریضی بد گرفتم اسهال و استفراغ و دل درد و  سرگیجه و و و . کارم به دکتر و سرم رسید.نصف شب دو روز بعدش گلگلی این بیماریو گرفت ولی با دکتر رفتن زود خوب شد و روز ذوم عید فلفلی اینجوری شد .ولی تا حالا خوب نشده تا حالا سه بار بردمش دکتر.از شدت مریضی لاغر شده و استخونای بدنش همه پیداند و من بدجور از خودم بدم میاد که همچین مادر بی عرضه ایم. از وقتی تنها شدم این دوتا بچه نوبتی مریضند ، الانم اومدم خونه مادرم که مثلا اون کمک کنه

بعد نوشت: الان که فلفلی یه کم بهتر شده اون یکی با استفراغ و اسهال از خواب بیدار شد!

+خیلی حالم بده و فقط پنجاه میلیون پول میتونه حالمو خوب کنه.حاضرم بخاطرش برم ی.یا گدایی. ولی راهشو بلد نیستم.اون وقت طرف خوشی میزنه زیر دلش میره وام میگیره که بره مسافرته  فوتبال ببینه، یکی از راه میرسه باهاش مصاحبه میکنه یکی مصاحبه رو میبینه و زنگ میزنه من کل پول مسافرت اینا رو که تقریبا پنجاه میلیون میشه رو میدم! خدایا یه همچین اتفاقی رو هم سر راه من بذار چی میشه؟ از خداییت چیزی کم میشه؟




۱-خاله ام زنگ میزنه و هی حالمو میپرسه و و و .یه کلمه از دهنش در نمیاد بگه بیچاره تو و بچه هات مریضید خب من بیام پیشتون! به قول مامانم فقط موقع درد یش یا دندون دردش پامیشه میاد خونمون و ما که خودمونو زورکی جمع میکنیم باید این گنده بک را هم پرستاری کنیم.چندین بار مستقیم بهش گفتم من خودم گرفتارم تو دیگهوقتی مریضی نیا اینجا ولی محل نداده.این دفعه اگر بزنگه بخواد بیاد بی رو دروایسی میگم شرمنده حوصله مهمون چند روزه ندارم . والا من خودم گرفتار و لنگ کمکم این یکی میاد فقط وسایلمو زیر و رو کنه هی بگه اینو نمیخوای بده من این چیه اون چیه .بعد هم مث فیل خودشو بندازه که مریضم میخوام بخوابم.

تف به این زندگی و کس و کارایی که من دارم

+ توی اینستا میری پیج اصلی این سلبریتی ها کامنتایی که براش مینویسن همه جونشونو گذاشتند کف دست که فدای اون مرفه بی درد بکنن، بعد میری پیجای دیگه میبینی هرچی فحش و بد و بیراهه نثارش کردند.من خودم جزو دسته دومم که عقم میگیره از بیشتر این معروفای اینستا ولی هیچ وقت کامنت نمیذارم ولی واقعا این همه تناقض خنده داره

+ بعضیا چه شانسی دارند؟؟؟نه قیافه ای نه هیکلی نه هنری نه هیییچی.اون وقت شوهرش براش جون میده.اون وقت من.به جرئت میتونم بگم تنها عیبم بی هنر بودنمه.وگرنه نه زشتم نه هیکلم خیلی بده نه اخلاقم مشکل حادی داره نه ناسازگارم . اون وقت شوهرم میگه بزرگترین اشتباه زندگیشم.خیلی میسوزم.هی میخوام یادم نیارم هی میخوام ندیده بگیرمش هی میخوام بگم کاف مهم نیس اما مگه میشه.بالاخره تاثیرگذارترین آدم زندگیمه.به من میگه خرس گامبو.زشت چاق بددهاتی.خنگ بی دست و پا.فحشای بدی که به مادر و پدرم میده. هوووف.چی بگم؟ میخواید افسردگی نگیرم؟میخواید شاد و شنگول زندگی را زیبا ببینم؟انرژی مثبت از خودم در کنم؟ اخه مگه میشه؟ 

مثلا پیج زن شهاب حسینی را میدیدم خودمو باهاش مقایسه میکردم.به عشقی که شهاب حسینی نثارش میکنه غبطه خورذم.واقعا اگر کاف جای اون بود الان منو هزار بار گذاشته بود دم در.اما ببین اینو.نه هیکلی نه قیافه ای نه هنری ولی شوهرش همش میگه هرچی دارم از زنمه!الانم اونو برده بهترین جای دنیا برای زندگی.حالا اونو مثال زدم چون همه میشناسید.وگرنه توی دنیای اطرافم هم زیاد میبینم این جور زن و شوهرها رو.راستش قبل ازدواجمم همین بود.داغونترین پسر دانشگاهمونم از من خوشش نیومد! دریغ از یه خاستگار.یا حتی پیشنهاد دوستی.دوران دبیرستان همتوی مسیر مدرسه پر بود از مغازه هایی که پسرای جوون کار میکردند.موقع تعطیلی مدرسه نامه ها بود که از این ور به اون ور پرت میشد.اما من تک و تنها سریع راهمو میگرفتم که برم و هیچ کس نفهمه من بین این همه پسر یه خاطرخواه هم ندارم.


+خب طلاق بگیر.اما بعدش چی؟همون نخواستنی بودنت روزی هزار بار مث پتک میخوره تو سرت.حداقل الان بقیه فکر میکنن شوهرت میخوادت که باهات زندگی میکنه،خودتم فقط از شوهرت حرف میشنوی بقیه دهنشون بسته می مونه


ده روز پیش بود که از شدت دلپیچه از خواب بیدار شدم و به زور خودمو به دسشویی رسوندم.اولش فکر کردم همون معده دردهای عصبیه ولی تا دیدم اسهال و استفراغ بد بو هم دارم فهمیدم یه مریضی بد گرفتم.رنگم مث گچ سفید شده بود و این حالم تا عصر ادامه داشت.دیگه تاب نیوردم و به مادرم زنگیدم که بیاد و با کاف رفتم دکتر.یه دکتر بدعنق خناق گرفته که فقط یه رانیتیدین  و یه سرم تقویتی  داد بهم.و هرچی میگفتم به بچه شیر بدم؟غذا چی بخورم؟محل نمیذاشت.

فرداش گلگلی هم مریض شد. و مجبور شدیم بریم دکتر دوتایی. دکتر گفت بیماریم ویروسیه واگیرداره و یه سری دستور غذایی دادنسبتا خوب شده بودیم که فلفلی همون مریضی را اما به شدت بیشتر و وحشتناکتر گرفت.سه بار بردمش دکتر و از دکتر اخر خواهش کردم همون داروی گلگلی را براش بنویسه.

سرتونو درد نیارم الان از اول سال ما سه تایی به صورت چرخشی مریضیم.هم مریضیش حال بهم زنه هم غذاهای تکراریش.پلوماش یا شوید خشک بدون روغن و ماست.فلفلی که کلا غذا خوردنو فراموش کرده،جیگرم کبابه وقتی استخونای ستون فقراتش و قفسه سینه اش را میبینم و گریه میکنم.گلگلی باز شیر منو میخوره ولی فلفلی .

+راستی ششم فرودین ۹۸ فلفلی را از شیر گرفتم.دختر نازنینم هرازگاهی اسمشو میاره ولی مریضتر از اونیه که بی قراری کنه.گفتم شاید دور باشه ازم کمتر وابگیریم از هم ولی فعلا که هر سه تامون مریض و بیحال یه گوشه افتادیم

*توی اینستا یا متنای تلگرام چپ و راست چشمم میخوره به پیامایی مث اینکه همیشه خوب نباش و گاهی خودتو از کساییکه قدرتو نمیدونن دریغ کن تا بفهمن چه ادم با ارزشی را از دست دادند.تا میخونم با خودم میگم مطمینم کاف که میگه به شخمم که رفته


یه پولی گیرم اومد و بدون اینکه به فکر قسط وامهام باشم فلفلی و گلگلی را سپردم مادرم و رفتم خرید.دو دست لباس ست خیلی خوشکل و چندجفت جوراب برای گلدخترام ، دو دست لباس خونگی برای خودم ،فیلتر تصفیه آب برای مادرم،یه جفت کفش گوگولی برای فلفلی در اومد به قیمت ششصد هزارتومن ناقابل.

بماند که بعدش استرس قسط آخر این ماه ته دلم مونده ولی حالم خوبه.بخصوص قیافه گرفتن فلفلی با لباسا و کفش جدیدش را که دیدم. هی با اون زبون نصف و نیمه اش میگفت وای خدا چه قشنگ.راضی نمیشد لباساش و کفشاشو دربیارم و آخرسر هم کفشاشو وقتی خوابش برد دراوردم

+ کاف زنگ زد که کی میای وسایلتو ببری؟! گفتم چیا رو؟ گفت یخچال و گاز و اینا رو! گفتم نیومدم قهر که، اومدم استراحت و بعد سیزده برمیگردم.گفت اهان گفتم اگه نمیای بیخودی اجاره خونه ندم،خونه را تحویل بدم و برم خونه  مادرم.گفتم بله واقعا بیخود اونجا خونه اجاره کردی این همه اجاره دادی که نزدیک مادرت باشی ولی نفهمیدم فلسفه این نزدیکی چی بود؟هیچ کس نه کمکی کرد نه هیچی.فعلا این یه سالو میمونیم تا ببینیم انتقالیت میدند شهرستان و بریم اونجا خونه اجاره کنیم

بله یه همچین شوهر عاقل و عاشقی دارم.عققق



1-یادتونه گفتم یه پولی دستم اومد و من به جای اینکه کنار بذارم برای قسط وام رفتم برای خودم و بچه ها خرید؟ امیدوار بودم این هفته بتونم دوباره پول به دست بیارم ولی متاسفانه پول که دستم نیومد هیچ ده برابرش را از دست دادم.و میترسم چطوری به کاف بگم نه تنها قسط وامو ندارم بدم بلکه از اصل پولت هم از دست دادم.حالا ببینم این هفته چه میکنم

2+انقددددر بدم میاد از این ناله های بعد از تعطیلی.تلگرام میری پر شده از جوک و مسخره بازی راجبه آخرین غروب تعطیلات و اولین روزی که باید بری سر کار و مدرسه و این خزعبلات.اینستاگرام هم همینطور.دیگه عقم میگیره از این تکرار.بسه بابا اهههه.اون وقت تو ژاپن رای گیری کردند که یه هفته تعطیلشون کنن و اسمشو بذارند هفته طلایی.مردمش اعتراض کردند.حالا جالبیش اینه مردم ایران روزای غیر تعطیل هم مث آدم کار نمیکنن که انقدر مینالن

3+سر بحث باز شد وکاف دوباره به مادرم گفت بیا ماهی یه تومن بهت بدیم بچه ها رو نگهدار.اما مادرم ابراز شرمندگی کرد و گفت پیره نمیتونه.به کاف گفتم به فرض که میگفت باشه از کجا میخواستی پولشو بیاری؟گفت تو از فارکس درمیاری دیگه! 

+لامصب فکر کرده فارکس کارخونه پولسازیه  احمق.حالا یه روز که بهش بگم هیچی از اون پول نمونده یا خرج کردیم یا باختم سکته میکنه

4+قراره کاف رو انتقالی بدند.خداکنه بندازنش یه جای دور که حداقل به این بهانه اجاره خونه به این سنگینی از روی دوشمون برداشته بشه

5- برای من آرزوی صبر و تحمل و حوصله کنید خواهش میکنم

+روز قبل عید که مادرم اینجا بود، صاحبخونه بهش سه تا کیوی داده بود.مامانم کلی غر زد که این چرا اینجوری کرد، چقدر گدا بود.گفتم خب خبر نداشته که با تو روبرو میشه، همینجوری سه تا دستش بوده داده بهت.میگفت نه معلومه خیلی گذا و خسیسند.حالا امروز صاحبخونه با یه سینی که یه بشقاب میوه و یه کاسه پر از آجیل و یه کاسه پر از شکلات و گز بود اومد پایین.گفت میخواستم زودتر بیام دیدنت اما نبودی.درصورتیکه وظیفه منه برم دیدنش که بزرگتر ازمنه




امروز یه پیج اینستا دیدم راجبه وجود دوتا زن توی زندگی یه مرد پست گذاشته بود.یه روانشناس و دو تا زن درگیر و مردک بیشعور و چندتایی تماشاچی توی این گفتگو شرکت داشتند.

استدلالهای مرد همه تماشاچیا و حتی روانپزشک را به خنده وامیداشت . حتی تا میگفت زندگی من،همه مسخرش میکردند و روانشناس گفت به این میگی زندگی؟تو داری با این دوتا زن پینگ پنگ بازی میکنی

جالب اینکه روانشناس انگشت اتهام رو به سمت زن اول گرفت و گفت تو و اعتماد به نفس پایین و دست و پاچلفتی بودنت کار رو به اینجا کشونده.

همینه که همیشه یه قدم از ما جلوترندها

اون وقت تو این خراب شده نه تنها مردک هوسباز قیافه حق به جانب میگیره که زن اولش هم میشه جاده صاف کنش! و تازه یه مشت احکام مزخرف در مورد شرعی بودن تریسام و حتی فورسام هم داریم در این رابطه.مسخره تر  که برای بازشدن راه این رابطه کثیف جلسه و همایش هم میذارن

چند وقت پیش تو وبلاگ یه زن اول دیدم نوشته رفته یه همچین همایشی .و چقدر خوشحال بود که شرکت کننده زیاد بوده!!!

چقدر بدبخته کسی که از اینکه ببینه ادمای بدبخت مث خودش و ادم بدبخت کن مث خودش و شوهرش و زن دوم زیاد بودند خوشحال میشه.چقدرررر بدبختتتت

+ پیجش 

https://instagram.com/ravanshenasi_darmani?utm_source=ig_profile_share&igshid=1b08c1e66est5


۱-یه سوت.ین دارم فلفلی رفته ابرهاشو دراورده یکیشو میذاره سر خودش یکیشو سر خواهرش.یاد جوک کلاه لاله و لادن میفتم

۲- بهم پیام داد خیلی زیباتر شدی.نوشتم کمال آرایش در من اثر کرد وگرنه من همان زشتم که بودم.نوشت ولی تو به چشم من همیشه زیباترین بودی.

گفت کار هر روزم شده چک کردن پروفایلت.منم بلاکش کردم.ولی قند توی دلم آب شدها.حالا چند وقت دیگه بهش نیاز پیدا میکنم مجبورم از بلاک دربیارمش.

۳- رفتم واسه بیمه بیکاری.خانمه گفت سال ۹۶ چرا استراحت پزشکی داشتی؟ گفتم مرخصی زایمان.گفت سال ۹۷ چی؟گفتم مرخصی زایمان.دوتایی زرتی زدیم زیر خنده و بهم گفت خدا صبرت بده خیلی سخته و مکالمه همینجا پایان یافت.

۴-دقت کردین خیلی کم از خاله زنک بازی روباه و ننه اش میگم؟ 

پس یه کم از شاهکارهاشون تا جدیده و یادمه بگم.کاف هوس کله پاچه افتاد و رفت یه کله و شش تا پاچه و و و خرید و برد خونه ننه اش درست کنه.ظهر گفت لباساتونو بپوشید بریم خونمون ناهار.گفتم من نمیام تو برو و یه کاسه واسه ما بیار.قهر کرد و گفت اصلا منم نمیرم.دلم میخواست یه به درک بگم و برم دنبال کارهام اما انقدر احمقم که پاشدم لباس پوشیدم که بریم

رفتیم و حرف به حرف شد،خاطره شماره سه را براشون تعریف کردم و اخرش اضافه کردم خانمه گفت یعنی الان تو دوتا بچه داری؟اصلا بهت نمیاد(عقده ای هم خودتونید)

روباه با غیظ گفت حالا چه بهت بیاد چه نیاد که دوتا داری و باید حالا حالاها بچه داری کنی.با پوزخند نگاه به کاف کردم و رد شدم ازش.

بعد مادرش خطاب به کاف گفت الان که مادرها مادری نمیکنند.پوشک یکبار مصرف، آب داغ، همه چی آماده معلومه که نباید پیر بشن.مادر به من میگند که هفت صبح پامیشدم کهنه های شما دوتا رو مینداختم تو تشت میرفتم تو حیاط با آب سرد میشستم.بعد روشو کرد سمت من و گفت راستی کیت کاشکی تو هم کهنه مصرف میکردی اخه پوشک خیلی گرونه!شونه بالاانداختم و گفتم فلفلی را که خیلی زود از پوشک گرفتم این یکی هم چندماه دیگه عادتش میدم.به کاف گفت بیچاره آیا ماهی چقدر خرج پوشک میکنی.

خنده ام گرفته بود از حرص خوردنشون و دلم میخواست بگم بابا دروغ گفتم اصلا زنه همچین حرفی نزد،خواستم کلاس بذارم

بعد هم اومدیم خونه معلوم بود کاف متوجه حرص خوردنشون و متلک بارون کردن من شده بود هی معذرت میخواست و عزیزم قربونت برم میبست به خیکم

۵- یه اتفاق دیگه هم افتاده که خیلی مهمه ولی چون طولانیه حسش نیس بنویسم.برم بخوابم

+برام دعا کنید



البته که هر روز بیشتر از روز قبل عاشق بچه هام میشم اما با این حال روحیم اصلاذوق و شوق تولد گرفتن نداشتم

ولی کاف گفت باید تولد بگیریم.و برای این جشن گزفتن تنها کمکی که کرد خریدن و باد کردن بیست تا بادکنک بود.

برام جالب بود که فلفلی هم از شنبه که حرف تولد گرفتن براش بود گیر داده بود تولد بگیریم براش! نه که فیلمای سال قبل خودشو دیده بود،هی ذوق میکرد و تعریف میکرد چیا میخواد و چطوری باید باشه.مثلا به زبون کودکانه اش توصیف میکرد عکسش روی کیک بود و شمع داشت و اینا.حالا من همسن این بودم با عکسم توی اینه درگیری داشتم ولی اژدهای دهه نودی سفارش عکس روی کیک میداد.

باید میرفتم فلفلی را میبردم اتلیه، باید عکسشو میدادم بزنن روی کیک ، وسایل غذا رو تهیه کنم، خونه را تمیز کنم.مادرم امسال خیلی کمکم کرد و نصف کارها رو انداختم گردنش.کاف هم توی اتاق درو رو خودش بسته بود مبادا زحمتی بیفته گردنش

اما از ظهر اومد بیرون و شروع به دستور دادن کرد.فکر کنید وسط اون شلوغی سفارش سالاد شیرازی میداد که با غذاش بخوره. بعد هم چایی زعفرون. انگار دست خودش نیس و همیشه موقع مهمونی دنبال دعوا درست کردنه.بگذریم

همه کارا رو کرده بودیم و فقط یه برنج موند که به مادرم گفتم اون بپزه.اونم با وجود خستگی قبول کرد ولی برنجش افتضاح شد.برعکس خورشت سبزی که خوب بود.پاشدم برای خانواده کاف جداگونه برنج پختم 

ساعت هشت شب شد و من و خانوادم و خاله و مادربزرگم سرمون گرم بود ولی از خانواده کاف خبری نبود.دیگه کاف زنگشون زد تا خبرمرگشون ساعت هشت و نیم سر و کلشون پیدا شد.اول روباه و شوهرش و بابای روباه اومدند.هنوز ننشسته بودند که روباه به فلفلی گفت بدو برو یه لباس خوب بپوش برای تولدت این چیه پوشیدی! خشکم زد از بی ادبیش اما محل ندادم.مادرش بعدا اومد و اونم کاملا هماهنگ با روباه گفت اخه این چیه تنت کردی واسه تولد!!! و تصور کنید من که با عشق برای گلدخترام این لباسو خریده بودم چه توی ذوقم خورد.مادرش گفت فلان لباسش که ما خریدیم کجاست بیار تنش کنیم، منم از لجم گفتم کثیفه باید بشورمش.

مادر کاف رفت ور دل کاف نشست و شروع کردند پچ پچ و زیرچشمی به خانواده من نگاه میکردند و ریز ریز میخندیدند.یکبارش شنیدم که مادرش به مادربزرگم گفت مث گاوه تو عالم هپروته!!! و کاف هم پخخخی کرد و خندیدند باهم.عصبانی بودم اما نمیشد که اون وسط دعوا راه بندازم

بعد هم درصورتیکه هنوز شوهرخاله ام نیومده بود بابای روباه میگفت من بابد برم زودتر کیکو ببرید .کاف هم بی توجه به این موضوع فقط بخاطر باباش عجله کرد و کیکو بریدیم.

من نمیدونم چرا پسرها اینجوری غلام حلقه به گوش خانوادشون میشن.

باباش کیکو کوفت کرد و بدون خداحافظی سرشو انداخت پایین رفت

موقع باز کردن کادوها شد.خانواده کاف طبق معمول با سیصد تومن پول نقد سر و تهشو بهم اوردند ولی مادرم یه پابند طلا خریده بود خاله ام هم یه بازی فکری و مادربزرگم یه عروسک

موقع شام ام هماهنگ شدیم که برنج خوبا بره واسه خانواده کاف که کاف شستش خبر دار شد یه خبریه خودشو انداخت تو اشپزخونه.روباه هم هی با بدجنسی میگفت حالا این برنجا با اونا چه فرقی داره؟همش خورده نمیشه و میخندیدن باهم.کاف هم جوگیرررر هی به من گیر میداد.خلاصه بدجور خستگی به تنم مونده بود.

شب وقتی همه رفتند کاف نعره کشووون اومد سر من و مادرم.فکر کن اون همه زحمت بکشی و دوندگی کنی اون وقت اینجوری مزد دستتو بدند.

محلش ندادیم و اون هی نعره هاشو بلندتر میکرد.اخرشم رفتم تو اینستا با یه پست جنجالی تولد گلدخترمو تبریک گفتم و گفتم چقدر به مادر و پدرم عشق میورزم و ایناااا.

کاف کامنت گذاشت که واقعا عجب شامی دادی امشب روسفیدم کردی!سریع  پاکش کردم.اومد پی وی و بازم توهین و اراجیفی که لایق خودشو کفتارای خانوادشه را نوشت و گفت ابروش رفته.نوشتم منکر اینکه برنج بدشده بود نیستم اما مگه چند وقت پیش تولد اونا یه پیتزای خشک شده با یه کیک خشکتر دادند آبروشون رفت؟ابروی تو وقتی رفت که بجای اینکه پیش مرده بشینی ور دل ننه ات عین خاله زنکها نشستی به پچ پچ و غیبت،ابروت وقتی رفت که بابات بدون خداحافظی  رفت.دوباره شروع کرد به فحش به خودم و مادر و پدرم.گفتم دلم برات میسوزه که در این حد عقده ای و پر از کمبودی، کاش کاری از دستم برمیومد از این همه فشار دربیایی.و خوابیدم.

مادر بیچاره ام صبح زود رفت خونشون و کاف هم از خر شیطون اومد پایین.میگفت شماره مامانتو بگیر ازش عذرخواهی کنم ولی گفتم فایده نداره چندبار باید توهیناتو ببخشه؟ ظهر هم با بچه ها زدم از خونه بیروندلم نمیخواست پیشش باشم

+ یه کسی توی رویاهام بود اینجور مواقع میومد سراغم و فکر کردن بهش باعث دلخوشیم میشد و خوابم میبرد. چقدر بد شد که شناختمش و الان توی خیالم ندارمش.

+الان که بیکارم و تحصیلاتم به درد سر قبرم میخوره،بورس و فارکس هم این دوهفته گند زدم ،مشکلات مالی بدجور بهم فشار اورده دعا کنید برطرف بشه وگرنه میشه مایه دست کاف و خانوادش.


خورد و خمیرم 

گوشیو برمیدارم هر چی پایین و بالا میکنم کسیو ندارم بزنگم بهش

میام سراغ وبلاگ.ولی چی بگم؟ غیر از اینکه شماتت بشم.درسته حق دارند ولی شماتت اونا دوای درد من نیست

وای هیچ کاری نمیتونم بکنم.بچه هام گرسنه اند.فلفلی دسشویی داره و من نمیتونم بغلش کنم.

ناچارم زنگ بزنم به مادرم.بگم بیاد این بچه ها رو چندساعتی رسیدگی کنه

دلم میخواد نوازشم کنه،غصمو بخوره، دلش به حال و روزم بسوزه.اما اون بدتر از همه است.قشنگ معلومه کل مسیر یه عالمه جمله آماده کرده واسه سرکوفت من.چی بگم؟ راست میگه اما کاش قبلش به فکر خوب کردن حالم بود وگرنه گوش من از این حرفا پره.

 +چرا تا چاقو رو گذاشت روی گلوم  گفتم نکش منو؟مگه همینو نمیخواستم؟ پس چرا گفتم نکش منو؟؟؟

فرداشاید بچه ها رو بذارم پیش دوستم و برم تقاضای طلاق بدم


۱-یک کار اینترنتی و تقریبا خلاف راه انداختم دعا کنید بگیره که اگه بگیره نون خودم و ایشالا چند نفر دیگه تو روغن خواهد بود( توضیح بیشتر نمیتونم بدم ).توی این مسیر دیدم افرادی که چه دروغایی نمیگن چه پولایی که از مردم نمیند.وجدان هم که هیچ

۲- کاف گفت دوستم داری؟دلم میخواست زل بزنم تو چشماش و بگم نننعععع.اما نتونستم.پشتم بهش بود و گفتم آره

۳- کی فکرشو میکرد من که وقتی دونفره بودیم یه رون و یه سینه مرغ میپختم الان که چهار نفریم یه رون را دو تیکه میکنم و نصفشو میدم به کاف نصفشو واسه بچه ها و خودم به آب مرغ اکتفا میکنم؟البته اون موقع همشو نمیخوردیم و میدادم مامانم ببره واسه بابام  اما حالا ببین به چه روزی افتادیم

یعنی خوب میشه یا میرسیم به ونزوئلا

۴-فلفلی داره از لحاظ رفتاری کپی برابر اصل من میشه  . حرف زدنش با عروسکاش مث مکالمه من با خودشه.خب این یه کم ترسناکه.چون باید بیشتر مراقب حرفام و رفتارام باشم چون دیدم مثلا از عروسکش عصبانی میشه و بهش میگه زهر مار.این تکیه کلام منه وقتی فلفلی بیخودی گریه میکنه و من دیگه امپرم میره بالا.باید سعی کنم امپرم نره بالا و فحش ندم

۵-مادرم کار براش پیدا شد و رفت .تنهاتر از قبل شدم

این جمله را قبلا نوشتم.مادرم میگفت اگه دیدم تو به کمکم احتیاج داری کارمو ول میکنم!یا مثلا حقوقم هفتصدتومنه.من خر ساده هم میگفتم نه بابا برو سر کار نمیشه که بخاطر من همه بشن نون خور اضافی برو پول دربیار، هم پیش بابایی خیالمون راحتتره.اما حالا فهمیدم کلا کارش دوماهه هست یعنی بیشتر از دو ماه نمیخواندش!!!حقوقشم یه تومنه! چرا باهام رو راست نیس؟چرا منت کار نرفتنشو میخواست سر من بذاره؟؟؟

۶-همه خانمها دنبال کارند.دیروز مادرم زنگ زد و گفت فلانی هم رفت سر کار.خنده تلخی زدم و گفتم اون روزی که همه خانه دار بودند من شاغل بودم، الان که من خونه نشین شدم همه شاغل شدند

۷-یه روز تو گروه فامیلی دیدم پسرخاله ام با زنداییم حرفای نامتعارف میزنند ، تازه بعدشم گفتند بریم پی وی!!!یعنی تازه اون حرفاشون متعارف بوده و نامتعارفاشو قرار بوده پی وی بزنند! خودم که لفت دادم اما چندشم میشد از این رفتارشون.من فضول و بی کار به خاله ام گفتم جلوی پسرش را بگیره !و این شد سرچشمه یه دعوای بزرگ.خاله ام رفته بود به پسرخاله ام گفته بود و اونم شروووع کرد به پیامکای زشت و بی شعوری.اصلا شرمم میشه بگم چیا میگفت.چون میدونستند کاف بددل و شکاکه فقط قصدشون این بود یه جوری به کاف بفهمونند که من خرابم!و انتقام چیزی که من از زنداییم و پسرخالم فهمیدم را بگیرند.اخرشم زنگ زدند به کاف و گفتند بیا حضوری نشونت بدیم زنت چه کاره است!!!ولی کاف با کمال تعجب پشت من دراومد و گفت عکس و فیلمشم داشته باشی کیت برای من مریم مقدسی هست که بود.خر که نیس میفهمه قضیه تلافی و انتقام الکیه.بگذریم.بعدش به مادرم و من تهمت ی زدند و آبرومونو همه جا بردن.حالا عروسی پسر عوضیش به مادرم پیام داده که ببخشید بهت تهمت ی زدم بیا کینه ها رو بریزیم دور باهم آشتی کنیم و بیا عروسی پسرم.عجیب اینکه همه یادشون رفت تهمتایی که به من زده شد.نفرینی که نه به من به بچه هام میکرد.به من باردار گفت نفرین کردم بچت معلول میشه! حالا همه به مادرم میگن پاشو برو عروسی پسر نره خرش که به من همه فحش و تهمتی داد.نتونستم ساکت بمونم و قضیه را یاداوری کردم که اون تهمت ی در برابر توهینایی که به من شده هیچه،یه کم مامانم به فکر افتاد و یادش افتاد اینا تا بهم زدن زندگی نصف و نیمه من پیش رفتند.باید منتظر موند ببینم چی میشه 

۷- دختر عمه کاف قبلنا عاشق کاف بوده( راست و دروغش پای کاف).خب کاف نخواستش.یادمه توی مجلس نامزدیم  چقدر رقصید و زیرچشمی به کاف نگاه میکرد و هی با خنده میگفت من نبودم کی مجلستونو گرم میکرد؟ خلاصه دری به تخته خورد و با یه پسر خرپول رفیق شد و باهاش ازدواج کرد.بعد هم پسره برای ادامه تحصیل رفت المان.حالا عی عمه کاف به من و کاف فخر میفروشه که چقدر اوضاعش خوبه و گفته اگر کیت کمک بخواد کمکش میکنم.فکر کرد من عارم میشهنمیدونست من به هر طنابی اویزون میشم برای فرار از این خراب شده.باهم یه کم مکاتبه ایمیلی داشتیم و اخرش به جایی نرسیدیم جز اینکه باید بشینم زبان المانی بخونم.خب اگر من وقت واسه مطالعه داشتم همون انگلیسی میخوندم که یه کم بلدم.القصه که من طلسم شدم واینجا میمیرم


معذرت میخوام نگرانتون کردم

راستش نمیخواستم واضح بنویسم اما چون من براتون مهمم میخوام بدونید

برای سومین بار در دو ماه اخیر باید میرفتم  دنبال بیمه بیکاری،کاف گفت میاد دنبالم و فقط یه فلاکس چایی اماده کنم براش و بچه ها رو تو ماشین نگه میداره، قبول نکردم و گفتم گلگلی را با خودم میبرم و فلفلی را میسپارم دست مادرم.اما سرخود مرخصی گرفت که منو ببره و گفت فردا زود بریم تا بعدش بریم شهر جدیدی که انتقالیم دادند دنبال خونه بگردیم.

از قضا اون شب فلفلی نمیخوابید و تا چهار صبح باهاش سر و کله میزدم.از اون طرف گلگلی هشت و نیم بیدارم کرد اما تا چایی بذارم و غذاهاشونو اماده کنم و دوتا لقمه برای خودمون بگیرم ۹ شد.فلفلی هم بیدار نمیشد و چون دیشب نخوابیده بود دلم نمیومد بیدارش کنم.اخر دست هم یه دوش گرفتم و دیگه خوابیدنی لباساشو پوشیدم و کاف را بیدار کردم که بریم.صداش دراومد که چرا انقدر دیر.و شرایطو براش توضیح دادم

رفتم اداره بیمه،بیش از پنج اتاق هر کدوم یه طبقه شوت میشدم فقط و فقط برای یه امضا اونم بعد از کلی صف و معطلی.اخرشم گفتند برم اداره کار.ساعت یازده و نیم اداره کار بودم و یه صف طول و دراز برای ثبت و شماره زدن نامه توی دبیرخونه.رفتم به خانومه گفتم خانم من دوتا بچه کوچیک تو ماشین دارم میشه کار منو زودتر راه بندازی.بلند سرم داد کشید که برو سرجات بشین همه مشکل دارند.بعد دیدم نشسته به شیرینی کوفت کردن و هرهر و کرکر با همکارش از اون طرف هم کاف هی زنگ و فحش.دلم پیش فلفلی بود که اگه غر بزنه و باباش چیزی بهش بگه چه کار کنم؟رفتم تو اتاق و به زنیکه گفتم الان بقیه مشکل ندارن که نشستی به خنده و شیرینی خوردن؟و رو به بقیه گفتم احیانا با قهقه این خانم مشکل ندارید ولی با زودتر راه افتادن کار من  مشکل داشتید؟ همه عین بز منو نگاه کردند و هیییچ نگفتند، زنیکه دوباره دهن گشادشو به خنده وا کرد و گفت دیدی مشکلشون به عدم رعایت صفه؟برو سرجات بشین تا صدات کنم.گفتم میرم پیش رییست تا بفهمی مشکل چیه.ولی معلوم نیس رییسش هم کدوم گوری بود.

این همه تحقیر شده بودم و تازه کاف هم غر میزد.بچه هام هر دو هلاک شده بودند از گرما و گرسنگی.کاف دیوونه هم میگفت محلشون نذار بذار تا کل مسیرو عر بزنن.بی توجه بهش سریع یه تیکه نون دادم به فلفلی و عدسی گلگلی را بهش دادم.بیچاره انقدر خسته بود که وقتی غذاش تموم شد تا قلوپ اول شیرو خورد خوابش برد.فلفلی هم نونو یه گاز زد و شروع کرد گریه کردن.با سلام و صلوات گلگلی را گذاشتم صندلی عقب و فلفلی را بغل کردم اوردم جلو.با ناز و نوازش و لالایی اونم خوابوندم توی بغلم.تا برسیم خونه ساعت دو و نیم شده بود

سریع غذای کاف رو داغ کردم و برای فلفلی هم که چیزی نخورده بود عدسیای گلگلی را براش داغ کردم.کاف اومد و دوباره غر که چرا دیر راه افتادیم و نرسیدیم بریم خونه ببینیم، گفتم اگه هشت هم اداره بودیم بازم دوازده و نیم کارمون تموم میشد و نمیرسیدیم بریم یه شهرستان دیگه واسه خونه دیدن.دنبالم راه افتاد به فحش دادن و تهدید.خب اگه اون تو ماشین معطل شده بود منم کلافه و خسته بودم.چقدر محل ندم؟یه گوشه اشپزخونه گیرم اورد و گفت چرا توجیح مسخره میکنی؟چرا مث بابات خودتو به دیوونگی میزنی.نتونستم تحمل کنم و دوتا محکم خوابوندم تو صورتش.گفتم بابای من دیوونست یا تو که این همه بددهن و بی شعوری؟کی بابای من این همه که تو گیر میدی گیر داده؟ول کن انقدر به من نزدیک نشو مگه بهت نگفته بودم چقدر ازت متنفرم براچی از این فاصله نزدیک زل میزنی بهم.رفت یه گوشه و هی میگفت تلافی سیلی هایی که به من زدی را درمیارم.مث بابات دیوونه ات میکنم مث ننه ات سیاهت میکنم.گفتم اخه من سالی یه بار اسم مادر و پدرتو میارم که تو انقدر درد مادر و پدرمو داری؟ مادرم هرچی سیاه باشه از تو که سیاهتر نیس از مادر و خواهرت که صد من کرم میمالند سیاهتر نیس.و همین جوابم بهونه شد برای کتک کاریش.دروغ چرا؟اروم میزد ولی من انقدر عصبانی بودم که دلم میخواست بزنم بکشمش.با پا محکم زدم تو شکمش که پرت شد اون طرف و سمتم حمله کرد.و خب من تلاشم برای زدنش بی نتیجه بود چون زورش بیشتر از من بود.اما دست بردار نبودم و میخواستم بزنمش و این باعث میشد اونم محکمتر بزنه.و آش و لاش شدم.

و اخر دست اومدم وسایلمو جمع کنم برم خونه مادرم که گفت مگه نمیخوای بری خارج همینجا بشین بخون و برو من دیگه کاریت ندارم، منم دیدم اصلا نمیتونم یه قاشق بردارم جمع کنم زنگ  به مادرم و ادامه ماجرا

بعد عصر مادرروباه کاملا اتفاقی و نه از روی خبر کاف !!! زنگ زد که بیاد گلگلی را ببره. منم گفتم بیا ببرش.تا اومد مادرم تمام بدنمو با روغن گردو چرب کرده بود.یه کم زرزر کرد و گفت پاشو بریم دکتر، دکتر هم یه کرم داد و یه ژلوفن.گلگلی را برداشت برد و یه ساعت بعد اورد

ولی دم بچه ها گرم تا دیدن مادرشون مریضه گرفتن خوابیدند زود

فردا صبح م یه کم وسایلمو جمع کردیم و مادرم فلفلیو برداشت زودتر رفت سر کارش

داشتم میرفتم که کاف زنگ زد گفت نرو عصر میخوام بریم ماشین بخرم به نامت بزنم بعد برو.گفتم به نام بابات کن و قطع کردم که دوباره زنگید و خواهش که بذار ماشین به نامت بشه بعد برو.منم دیگه  وایسادم واسه گلگلی به سختی غذا پختم.جالبیش اینه مادر عوضیش نه زنگ زد نه گفت تو که کوفته و کبودی بیام بچتو ببرم.

عصر کاف اومد با یه قران تو دستش و قسم و آیه که مشکلاتش زیاده و اینا گفت من هیچ کسو جز تو ندارم،میبینی چند قدم با خونه بابام اینا بیشتر فاصله ندازم ولی هیچ کس اندازه تو به من نزدیک نیس

منم گفتم اینجوری فایده نداره، ما اینجا داریم ماهی یک و پونصد اجاره خونه میدیم بدون هیچ پیشرفتی ،بریم هم شهرستان باید ماهی پونصد اجاره بدیم،ضمن اینکه تو حتی یه چایی دم نمیکنی یه قاشق نمیشوری،اگه چایی یه کم پررنگ بشه غرغر میکنی 

بذار من برم خونمون و تو هم برو خونه سازمانی ، من میشیتم زبان میخونم تو هم مشکلات و قسطات کم میشه. موقع مهمونی و اینا هم با هم شرکت میکنیم که ابرو ریزی نشه

قبول کرد که دیگه باهم زندگی نکنیم

بعد رفتیم یه پژو دوگانه صفر قولنامه کنیم که دیشب اوکی داده بود و قول و قراراش گذاشته شده بود.بیچاره ماشین خودشو سی تومن میخواست بده وپنجاه میلیون هم از باباش قرض بگیره (نزولی)

ولی فروشنده گفت منصرف شده. بنگاه دار گفت یعنی چی؟ما باهم حرف زدیم؟ گفت یه بنگاه دار دیگه گفته ۸۳ تومن میخره. گفت بیا من به طرف قول دادم، باشه سه تومن از جیب خودم میدم بیا ماشینتو معامله کن( کاف یه کاری براش کرده بود که بنگاهدار توی رودروایسی گیر کرده بود 

اما مردک خون طمع گفت نه میخوام چند روز صبر کنم گرونتر بفروشم و این چنین من و کاف با پوز کش اومده زدیم از بنگاه بیرون

کاف گفت میبینی ؟ این یه مشکل کوچیک منه فقط.دو ساعت راه کوبیدم اومدم برای زنم ماشین صفر بخرم که این ماشین کهنه رو سوار نشه ولی دیدی چی شد؟یه نصف روز منصرف شده

بعد هم منو خونه مادرم پیاده کرد.برای اینکه خودمو خوشحال کنم یه پیتزا و یه دلستر سفارش دادم برام بیارند و با وجودیکه میدونستم گلگلی هم گرسنه است رفتم رو اپن نشستم که دستش بهم نرسه و پیتزامو با لذت خوردم و پاشدم غذای گلگلی را دادم و انقدر طفلکی خسته بود که بدون شیر خوردن با چندتا ضربه به کمرش زدم دیدم خوابه

الان هرچند از لحاظ جسمی داغون و کبودم اما از لحاظ روحی آرومم.از فردا شروع میکنم به طور جدی از ساعت هفت صبح تا بوق سگ زبان میخونم.اینجا بدون کاف جز یه غذای سرسری پختن کار دیگه ای ندارم

درسته خیلی سنم رفته بالا اما هنوزم دیر نیس برای نجات


۱-یه نفر با کلمات فوق سخیف پیام گذاشته که تو دنبال فلانی که وبلاگ مینویسی.نفهمیدم دختری یا پسر.اگه دختری که لابد خودت دنبال این چیزایی  و گیرت نیومده و اگر پسری حتما از اینکه کسی محل سگ بهت نمیذاره عقده ای شدی

۲-یکی هم پیام داده که اگه اسم واقعی روباه فلانیه اینجا رو میخونه.خب اطلاعاتش بیشتر از چیزی که من تو دنیای مجازی به دوستای مجازی دادم نبود و یه اپسیلون هم احتمال نمیدم بخونه و نمیدونم قصدت چی بود از این حرف؟بهرحال هر چند چیز خاصی نمینویسم ولی دلم نمیخواد روباه حتی یه خط از این وبلاگو بخونه چون اینجا برعکس چیزی که تو دنیای واقعی نشون دادم  از ضعف و عیب های بی شمارم گفتم

۳-با قطع مجدد داروهای کاف زندگی من و کاف وارد تخمی ترین فاز ممکن شده.من و بچه ها خونه مادرم و اونم بره شهر محل کارش اجاره نشینی.در عین اینکه ادم بی شعور و بی منطقیه به شدت دلم برای تنهاییش میسوزه.من که بخاطر سلامت بچه هام مجبورم ازش دور بمونم ولی در عجبم از مادر و پدرش که تنهاش میذارند 

۴-راستش دلم براش تنگ هم هست.پیامهای عاشقانه ای که میفرسته دلمو میبره به سمتش.بالاخره تنها مرد زندگیم بوده.

۵- همه دردای این زندگی یه طرف، زخم زبونا و طعنه های مادرم یه طرف.کسی ندونه انگار من اونو مجاب کردم شوهر کنه و حالا که بدبخت شده ازم طلبکاره! بجای اینکه مرهم درد باشه شده سوهان روح.حوصله نوشتن حرفاشو ندارم ولی همین حرفا باعث میشد هربار من سریع برگردم به اون زندگی سخت . حالا اما راستش برای سلامتی بچه هام نگرانم که تحمل میکنم

۵-در اخر باید اعتراف کنم که من واقعا هیچ غلطی نمیتونم بکنم.همه آرزوهام و نقشه هام با بدنیا اومدن گلگلی مثل یه جوون از دست رفته بود که من مرگشو باور نمیکردم و خاکش نمیکردم.به طرز عجیبی نمیتونم هیچ گهی بخورم.همین که لب تاپ باز میشه گلگلی گریه میفته! دیشب به مادرم گفتم دیگه از اسمون هم سنگ بباره من از کنار لب تابم ت نمیخورم.و ساعت پنج صبح با حرارت بدن گلگلی بیدار شدم و گلگلی به علت نامعلومی مریض شده!!!اینم از چندمین تصمیم جدی من .

 الانم که ترامپ اومده میخواد ایرانو کن فی کنه.فکر اینکه اون فیلمایی که از بچه های جنگ زده دیدم سر بچه های خودم بیاد دیوونه ام میکنه.و دلم میخواد جیییغغغ بزنم که چرا هیچ غلطی نتونستم  و نمیتونم بکنم از سال ۹۱ تا الان

----

وقتی اینو مینوشتم برنامم این بود: گلگلی که روی پام بود بخوابونمش و بعد هم برم فلفلی رو که سرش گرم گوشی دیگه ام کردم را بخوابونم و بعد هم برم سراغ یه درس زبان.که فلفلی اومد صاف بالای سر گلگلی نعره کشون.الان منم و یه بچه بدخواب شده مریض و یه بچه لوس ننر بدقلق و تنهایی مفرط.


سه شب بود  که نخوابیده بودم.سر و کله زدن دوتا بچه زبون نفهم که بزرگشون فوق العاده جیغ جیغو و لوس شده و دایم از من چلاق بغل میخواد یا میگه کمرمو بخارون باعث شده بود دست کمی از کاف نداشته باشم.

تو این خونه کوچیک هر کدومشون بیدار میشد با اولین گریه اش اون یکی رو هم بیدار میکرد و من مث جن زده ها مونده بودم اول کدومو ساکت کنم؟ اصلا میشه یکیشونو ساکت کرد؟

من که یه آدم بالغم از بی خوابی از پا دراومدم نمیدونم چرا این دوتا هیچیشون نمیشد؟

البته  گلگلی دیگه کم اورده بود و بی حال خودشو ولو میکرد روم 

دیدم اینجوری نمیشه مث یه نامادری بی رحم شیشه سیتریزین  را برداشتم پنج سی سی به گلگلی و ده سی سی به فلفلی دادم و هر دوشون عین مگسهایی که مگس کش خورده رو سرشون بی حال افتادند یه گوشه.الانم  فلفلی دیگه داره خوابش سنگین میشه و منم خودمو برای یه خواب  دلچسب دارم اماده میکنم.به امید اینکه اینا هم چند ساعت مداوم بخوابند پاهای پر از ترکمو چرب کنم یه کم از سوزشش کم بشه.حیاطم شستم که بعد خوابمون بچه ها رو ببرم تو حیاط توپ بازی

+ چند روزی که بدنم درد میکرد (هنوز یه طرف بدنم دردمیکنه) فلفلی را سپرده بودم بهمادرم ، اونم  برای اینکه فلفلی دوستش داشته باشه و بهونه منو نگیره دائم بغلش کرده،کمرشو خارونده و وقتی فلفلی با جیغ و گریه یه چیز ممنوع را خواسته سریع براش فراهم کرده.دقیقا کارایی کخ من به عنوان مادرش اجازه نمیدام امجام بده.الان فلفلی مث یه هیولای کوچیک از من بغل میخواد، ساعتها باید کمرشو بخارونم تا بخوابه و به محض اینکه دست بردارم چشاش و دهنشو همزمان باز میکنه انگار اصلا خواب نبوده.وقتایی که حوصله داشتم حواسشو به بازی پرت میکردم وقتایی که بی خوصله بودم محل نمیدادم تا انقدر جیغ و داد کنه تا خودض حسته بشه و وقتایی که گلگلی خواب بودم مجبور بودم سریع تسلیم بشم وگرنه دوتا هیولا میفتن بع جونم

برای تلافی به فلفلی یاد دادم بگه مامانی گل بده بغلش نمیرم، نمیذارم کمرمو بخارونه .تا دیروز مقاونت میکرد و با دعوا میگفت نگو مامانی گل بده، اما امروز حرفمو میگفت.مامانمم زنگش زد و گفت پنجشمبه میام بهش گفت نه نیا  . های دلم خنک شد.

بعد نوشت:زهی خیال باطل.مادرم با یه تلفن هر سه تامونو بیدار کزد.من احمق ایفونو قطع کرده بودم تلفن توی هال هم قطع کردم اما تلفن تو اتاق که صداش از همه بلندتره یادم رفت.بارها بهش گفته بودم زنگ نزنه پیام بده اما .کاش کار واجبی داشت حداقلمن با این بی خوابی مفرط و دوتا بچه آویزون چه خاکی به سرم کنم؟


۱-قبض گاز خونه اومده و مال سه ماهه سهم خونه مادرم میشه پنجاه تومن.هی بلند بلند جوری که من بشنوم به مدیر ساختمون میگفت من که اصلا خونه نیستم فقط دخترم توی خونه هست.غیر مستقیم میگفت که من قبضو بدم.اما من به روی مبارک نیوردم.این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیست.من نه شغلی دارم نه درامدی نه شوهری .وقتی دید محل نمیدم خسته شد و گفت داری پنجاه تومن بدی واسه قبض گاز؟گفتم به نظرت بهم میاد داشته باشم؟ و آخرین تیرش هم به خطا رفت.خخخ

۲- کاف به خاله ام گفته زندگیمونو مادر کیت بهم ریخته!زنگ زدم چرا همچین  فکری میکنی؟ گفت خب دیگه! گفتم زندگی ما رو مادر من بهم ریخت که همش تشویقت میکرد به خریدن وسیله و کمک مالی میکرد؟یا بابات که ماشینتو و الان وسایلتو از زندگیت کشید بیرون؟بازم گفت خب دیگه.

از وقاحتش حالم بهم خورد و قطع کردم

۲-کاف اومد خونمون بچه ها رو ببینه!اما به مادرم سلام نکرد! بهش اشاره کردم بازم محل نداد.بعد گفت دیدم تو به بابام سلام نمیکنی ، لابد کار خوبیه منم سلام نکنم.خندیدم و گفتم والا بابای تو صداشو میندازه تو گلوش سر من داد میزنه و زیر قولاش زد، مادر من هم اگه فقط یکی از این کارا رو کرده بود خودم اجازه نمیدادم سلام کنی

(انقدر بدم میاد از این بحث مامانم اینا و مامانت اینا، اما افسوس که از هر چه بدم اومد عینا به سرم اومد)

با خودم گفتم دفعه دیگه اگه خواست بیاد میگم بیا بچه ها رو ببر و راهش نمیدم تو خونه.میگم مادرم خودمو به زور راه میده چه برسه به تو.اما عصر امروز دوباره زنگ زده بود که بیاد و من از شدت سر درد خوابیده بودم.مادر ساده ام جواب داده بود و راهش داده بود و اومد منو بیدار کرد که کاف اومده.اما من حتی نمیتونستم از جام بلند بشم و دوباره خوابیدم بدون اینکه برم سلام کنم

بچه ها خیلی تحویلش میگیرن اما اصلا با هیچ وعده و وعیدی از من جدا نمیشن برند خونه کاف.راضیم از خودم.هاهاها

۴- اما علت سردردم.مادرم هی میگفت پول ندارم قسط وام بدم باید طلاهامو بفروشم.رفت یه سکه برداره بفروشه که یهو دید دستبندی که جدیدا خریده بود نیستش.همه جا رو با هم گشتیم نبود که نبود.با توجه به تهمتی که قبلا هم به من و کاف زده بود میدونستم دوباره به ما شک میکنه،بخصوص الان که من تو خونه اش تنها هستم و لنگ یه میلیون پول.واسه همین سرم درد گرفت . کلی غر زدم که چرا حواستو جمع نمیکنی که بعدش نخوای به دیگران تهمت بزنی و رفتم تو اتاق کلی گریه کردم. خلاصه بعد از ظهر رفتم آینه بردارم دیدم برگه های قران از هم فاصله دارند و چیزی بینشه به سرعت باز کردم و دیدم بله دستبند اونجاست. یادش اومد که میخواسته ببره قیمت کنه و دیگه سرجاش نذاشته.بعد هم با وقاحت گفت شکش به کاف رفته!گفت پیش خودم گفتم کیت خر و ساده ، به کاف گفته بسا اونم اومده طلامو یده!!!گفتم از خدا که نمیترسی لااقل حواستو جمع کن که همچین تهمتایی رو چندین بار به ما نزنی. کلی طعنه بارم کرد که چرا از شوهرت دفاع میکنی و دیدی گفتم خری هر بلایی سرت بیاره طرفداریشو میکنی.منم گفتم سرم درد میکنه برم بخوابم

۵-چقدر خوشم میاد ازش.چقدر دوست دارم منو تحویل میگیره جواب شوخیمو با شوخی میده،به استوریم جواب میده،

کلا وقتی ادم مهم و موفقی منو تحویل میگیره خیلی خوشحال میشممث چندتا خانوم دکتری که اینجا هستند.مث کساییکه آدمای مهمی هستند و منو قابل میدونن فالو کنند.مث همین دکتر که از امریکا داره با من شوخی میکنه و قاه قاه میخندیم.من ندیدبدیدم آیا؟عاشقش نشم صلوات.یوهاهاها


میدونید چی قهر با کاف را برای من غیر قابل تحمل میکنه

طعنه های مادرم

اینکه اسم یه سری دختر گرگوری را میاره که تونستند شوهرای خوبی بکنن یا تونستند شوهراشونو خوب بار بیارند.فلانی به دامادش تهمت معتادی زد و به همین بهانه نه جهاز داد نه سیسمونی نه عروسی دخترش رفت ولی حالا ببین پسره چطور جلوش خم و راست میشه همیشه گونی گونی برنج و گوشت میبره براش.فلانی با اینکه افسرده و عصبیه ولی شوهرش چنان بهش احترام میذاره و همه چی به نام زنشه و کلی وسیله جدید خریده.فلانی تا خونه باباش بود همش کلفتی میکرد و از باباش کتک میخورد اما حالا ببین خونه شوهرش دست به سیاه و سفید نمیزنه و میگه من خونه بابام نمیذاشتند کار کنم  که النگوهام میشکنه، الانم دستاش پر النگوئه.

البته همه اینا رو راست میگه ها اما اولا اینا ظاهر زندگیاشونه و ثانیا تقصیر من نیست که من همچین شوهرایی گیرم نیومده

الانم که کاف رفته وسایل برقی را فروخته میگه حالا دیدی حق با من بود باید میومدی محضر امضا میدادی نصف حقوقتو به من بدی؟چقدر به من چیز گفتین که خواسته  زشتی دادم،حالا خوبه همون جهیزیتو فروخت؟؟؟دیدی گفتم؟ دیدی گفتم؟دیدی گفتم.

اخه بی رحم الان شش دانگ یه خونه و یه ماشین و تقریبا چهل پنجاه میلیون طلا خریدیم که قسط وامهاش به نام اونه و اموال به نام من.من اگه کل حقوق این ده سال کارمو با کل جهیزیه ای که تو دادی جمع میکردم نهایتا فقط ماشینو داشتم .چرا انقدر بی منطقی اخهههه.اما حتی نای حرف زدن هم ندارم.اصلا مگه میفهمه؟یه حرف دیگه میزنه پس ولش کن .

+ عصر به کاف گفتم جدا شیم.گفت باشه ولی بچه ها رو بده من ، ماشینم به نام من بزن و برو.

ماشین که مهم نیست، بچه ها رو هم میدونم یه روز هم تحمل نمیکنند . اما نای بحث با اون رو هم ندارم و گفتم باشه پس فعلا همین جوری لنگ در هوا بمونیم.قبول کرده فعلا



۱-فلفلی و مادرم تصادف کردند.خدا را شکر فلفلی کاملا سالم بود اما میگفتند دور قلبش مایع جمع شده که اونم بعد از سه روز بستری بالاخره اکو کردند و گفتند آب دفع شده.اما این دو سه روز علاوه بر استرسهای بستری بودن فلفلی و دوری گلگلی بهونه ای شده بود برای جولان دادن کاف . بالاخره خرفهم شدم که چه آدم بی شعور و عقده ایه.فقط قسمت مضحک ماجرا این بود که میخواست ادای بابا دلسوزا رو دربیاره اما از یه طرف معتاد به گوشی بودنش و از طرف دیگه بدرفتاریهای اخیرش نسبت به بچه ها نمیذاشت نقششو خوب ایفا کنه.مثلا با پرخاش به من و مادرم میگفت دست به بچم نذارید ولی فلفلی با قدرت باباشو پس میزد و دلش میخواست من بغلش کنم.مضحکتر اینکه کاف انقدر وحشی شده که حتی میترسیدم علت فرار فلفلی ازش را بهش بگم.

۲-همیشه فکر میکردم کاف ادم بی غل و غش و راستگوییه و فقط بیماره اما اتفاقات اخیر و دوروییها و توهیناش باعث شد بفهمم حتی این نقطه مثبت را هم از دست داده

مصمم تر شدم برای جدایی فقط باید تکلیف کل اثاثیه مشخص بشه بعد.واسه همین تا گفت یخچال و گاز رو قسطی بفروشه به یه تازه عروس بی بضاعت مخالفتی نکردم، با اینکه مدت اقساط و مقدار هر قسط بیشتر شبیه مفت دادنه اما زندگی من که از هم پاشیدددد حداقل خدا کنه این وسایل به اون وفا کنه و سر و سامون بگیره

۳-از وقتی سر کار نرفتم خیلی اوضاع مالیم بهم ریخته شده.این سه ماه اخیر هم اونقدر ضرر دیدم که روم نمیشه به کسی بگم چقدر بودهتنها راه جبرانی که به نظرم میرسه اینه که برم طلاهامو بفروشم و یه ذره اش جبران بشه اگر کاف در مورد طلاهام پرسید هم محل نذارم فقط.منو که نمیکشه فوقش آبروم از اینی که هست بیشتر میره


دیروز فلفلی و گلگلی را انداختم بالا کالسکه تک نفرشون و بردمشون پارک.جاداره از همکاری فلفلی تشکر کنم که گذاشت گلگلی هم کنارش بشینه

خیلی خوش گذشت.الاکلنگ از همه باحالتر بود فلفلی را یه طرف نشوندم گلگلی را اون طرف نگهش داشتم

به امید روزی که هردوشون بزرگ بشن اونقدری که بدون من سوار بشن و بازی کنن

+دیشب مامانم میگه کاف معتاده؟دسشویی و چایی خوردنش که داد میزنه معتاده! 

میگه میخوای ماهی چند کرایه بدی؟!

وجواب همه حرفاش سکوته

+ کاف پیام داد.اول از احوالپرسی بچه ها شروع شد، بعد از نیازش صحبت کرد و بعد خواست بیاد خونمون.اما من گفتم مادرم زندگیمونو بهم پاشیده تو میخوای بیای خونش و .؟ قاط زد و شروع کرد بد وبیراه گفتن به ما.اما من به شدت آروم بودم و فقط نوشتم برات آرزوی موفقیت میکنم شب خوش.نوشت شبت ناخوش برو به جهنم و کلی دری وری دیگه.منم به تقلید آلمان غربیها نوشتم هرکس از هرچی داره میبخشه، چون من زندگیم آروم و شبم خوشه برات چنین شبی آرزومندم تو هم بالطبع روزگاری که الان داری رو برای من میخوای.خخخ دیگه میخواست منو بزنه از عصبانیت

فرداش اما دوباره زنگ زد و احوالپرسی و اینا و بازم خواست بیاد خونمون . منم دلم سوخت واسش گفتم بیا.با کله اومد و روابط حسنه شد و زندگیمون وارد فاز جدیدی شده.هم قهرم هم نیستم.هم باهاش زندگی میکنم هم نمیکنم

* مادرم از بعد تصادف پیشم بود و با تمام طعنه و تهمتاش بهش عادت کرده بودم اما امشب آخر شب رفت پیشبابام. به طرز عجیبی دلم گرفته از نبودنش.حس تنهایی و وحشت و ترس رودررویی با دوتا بچه گریه ئو ولم نمیکنه.امشب که به خیر گذشت و هردوشون خوابیدند اما خدا از فردا رو بخیر بگذرونه


یادم باشه اگه دخترام بزرگ شدند و عاشق شدند بهشون بگم حق طبیعیشونه عاشق بشند.اگه عشقشون پسشون زد بجای اینکه گند بزنم به اعتماد به نفس و شخصیتشون بگم درکشون میکنم چقدر سخت میگذره.

خدا کنه خوشبختیشونو ببینم.شادیشونو ببینم کنار عشقشون.

----

امروز مادرم گفت من از اولم میدونستم تو اگه نری سر کارشوهرت پرتت میکنه از خونه بیرون.گفت از روز اول هم معلوم بود این و خانوادش تو رو نمیخواستند.خورد شدمااااا خوررررد

با یک غریبه هم در مورد من و زندگیم حرف زده که باعث دردسرم شده . یارو گیر داده بیا مرغداری ما کار کن! میگم چه کاری؟میگه سلفون بکشی و اینا.حالا بیا بهش بگو من میخوام بشینم زبان بخونم!تا مادرم یه انگ دیگه بهم بزنه

این بود که به استادم ایمیل دادم و گفتم دنبال کارم.طبق معمول برام کار سراغ داشت.حالا برم مصاحبه ببینم چه شود.البته ازم گلایه کرد که جات ایران نیست چرا همت نمیکنی بری و واسه همین باهام خیلی سرد برخورد کرد

----

+ تو فکر بودم و گریه میکردم.فلفلی میگه چه کار میکنی؟میگم دارم غصه میخورم .دستشو تو دهنم کرده میگه کو غصه؟


گلگلی راه افتاده و هفت هشت تا قدم برمیداره ولی تو نیستی ببینی

کلمه های نامفهوم میگه ولی تو نیستی بشنوی

این بار که جدی جدی رفتی فلفلی  روزی چندین بار بهونتو میگیره  و اسمتو میاره

و خودم. شیرین کاریای بچه ها دیگه منو نمیخندونه.دیگه بوسیدن و بازی کردن باهاشون آرومم نمیکنه.چون تو نیستی و بدون تو زندگی برای من احمق میشه جهنم.همیشه وانمود کردم ازت متنفرم ولی امروز اعتراف میکنم تو باید باشی تا من بتونم زندگی کنم

----

حالم خیلی بده.همه جا منو بلاک کرده.امروز دیدم واتس اپ هستش.فرصت خوبی بود بهش پیشنهاد آشتی بدم.تا بگم این دفعه هم من گه خوردم تو فقط برگرد!اما نه قبول نکرد و اونجا هم بلاکم.

میشه دعا کنید برگرده.خیلی دل آشوبم.


پیرو تماس تلفنی مادرم کاف تلفن خودم و مادرم و خونمون در لیست سیاه کاف قرار گرفت و احتمالا واریز پول به کارتم برای مخارج بچه ها قطع شد

حالا یکی بیاد به ننه ما بگه دخالت نکن، تا اونا زنگ نزدند تو زنگ نزن.مگه به خرجش رفت؟ حالا هم کسی جرئت داره بگه تو باعث قطع خرجی دادن کاف شدی تا خونش مباح بشه.بالاخره باید بهونه داشته باشه بزنگه ابروی منو ببره.بره بگه فهمیدین کاف کیت و بچه هاشو اورده انداخته خونه ما و تلفناشم جواب نمیده؟

در پستی و رذالت کاف هم شکی نیست البته.نمیگه شاید خدای نکرده بلایی سر بچه هاش بیاد و به وجودش احتیاج باشه

کلا بعضی وقتا خودمم باورم نمیشه در این حد از همه اطرافیانم ضربه بخورم و حتی یه نفر هم نداشته باشم

+ مادر کاف به مادرم گفته کیت اومده خونتون به خیال اینکه بتونه بره خارج و به کاف گفته تو برو خونه مادرت که من بتونم اماده بشم برای رفتن ولی مخارجمونو بده.بهش بگو نه تو خارج برو هستی نه خارج کسی برات فرش قرمز پهن کرده! مادرمم هی میگه ول کن با دوتا بچه.هی میگه نمیتونی نمیتونی نمیتونی.فلانی و فلانی و فلانی دخترش رفته ولی شوهر و بچه نداشته و همگی متفق القول میگن کلا اومدن اشتباهه  اونم با دوتا بچه

+فلفلی را اوردم دکتر.زل زده به دختر و پدری که دارند با هم بازی میکنندو به من میگه نی نی با باباش بازی میکنه،بابا کاف کو؟نمیدونم  چرا الان که نیس نبودش انقدر پررنگ شده.چپ میره راست میاد میگه بابا بابا.ب


+ دختر معمولی جان میشه ایمیلتو چک کنی؟

لیلا جان ببخش دیر جوابتو میدم ولی اون کار برای من ریسکش فوق العاده زیاده، نمیتونم واقعا در این حد از زندگیم ریسک کنم

+کاف م رفته بود برای کارای تصادف.بعد از اینکه از هم جدا شدند مادرم زنگ زد و یه حرفایی پشت سر کاف زد و بعد کاف زنگ زد یه حرفایی پشت سر خانوادم. خب مادرم زنه و طبیعیه این جوری حرف بزنه ولی این حد از خاله زنک بازی از یه مررررد واقعا تهوع آوره!قطع کردم و براش نوشتم هیچ چیزی چندش تر از یه مرد خاله زنک نیست

+یه وام گرفته بود و بهم گغت بیا بریم طلا بخریم. رفتیم یه انگشتر که خودش پسندید برداشتیم چهارمیلیون و نیم.از این یغور گنده پیرزنیها که من صد سالگیم هم حاضر نیستم از اینا دستم کنم.ولی چون هدفم پس انداز کردن و جلوگیری از هدر رفتن این وامش بود چیزی نگفتم. دو و پونصد بیعانه داد و گفت دوتومن دیگه یکشنبه.بهم گفت تتلو میگه من صدبار قربونت میرم یه بار هم فحشت میدم، اون یه بار رو ببخش 

+یه سری وسیله مادرم به کاف داده بود بیاره خونمو واونم بدون اینکه باز کنه دیده بوده یه سری قطعه شکسته بوده انداخته دور.حالا نگو وسیله برقی بوده واسه تعمیر!.کارد میزدی به مادرم خونش درنمیومد از عصبانیت.زنگ زد به خاله ام مادرش و بابام و با جیغ و داد تعریف میکرد! من نمیدونم به بقیه چه ربطی داره!!!

منم جوگیر شدم به کاف پیام دادم وسیله های برقی خودم کم نبود به وسایل مادرم هم رحم نکردی؟ 

و این سرآغاز یه دعوا شد.

اخرشم گفت برو پول بیعانه رو پس بگیر و بده مامانت جای اون وسیله.

بهش گفتم تتلو در این باره حدیثی نفرمودند؟

+وقتی رفته بودم که پول بیعانه رو بگیرم مادرم زنگ زده بود مادر کاف واسع اعتراض.هزار بار بهش گفته بودم اینا اصلا براشون مهم نیس بیخود خودت و منو سبک نکن.امامگه برای خودم ارزشی قائله که برای حرفام؟؟؟ولی خوبیش این بود که فهمیدم همه حرفایی که به کاف زدم و همه برنامه هایی که داشتم را برای مادرش گفته.و همین کافیه تا کم کم از چشمم بیفته و کمتر غصه بخورم

+ شدم مث این ادمایی که واسه پناهندگی گرفتن هرخاری و خفتی را تحمل میکنن و میرن توی کمپ سالها به سختی زندگی میکنن اخرشم دیپورت میشن.در همون حد به چشم همه اطرافیانم کارم عبث و مسخره میاد

+ میگم این آرایش بهم میاد؟ میگن برو با دوتا بچه! میگم به نظرتون این مانتو بهتره یا اون؟ میگن دوتا بچه داری هنوز به فکر تیپ زدنی؟ میگم خیلی دلم میخواد یه فکری به حال پوست داغونم بکنم. میگن برو توأم با دوتا بچه.میگم وای امروز هیچی درس نخوندم. میگن دیگه بعد دوتا بچه درس و مشق واسه چیه؟ 

خدایی توی همچین جووی من هنوز به خودم حق نفس کشیدن ، حق ارزو داشتن و حق به خودم رسیدن میدم، جایزه نوبل حقم نیست؟؟؟


دیشب فلفلی رو برده بودم تو حیاط محل کار بابام ماه و ستاره ها رو نشونش بدم( عاشق ماه و ستاره است) یهو یاد باباش افتاد و دور حیاط نعره میزد بابا کااااف.بابا کاااف.جیگرم کباب بود و نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم.واقعا یه چیزی هست که میگن همخون.وگرنه کاف بابای چندان نمونه ای نبود.اون موقع که قرص میخوردبیشتر از یه ساعت حوصلشونو نداشت ولی ببین همون یه ساعت چطور تو حافظه گلدختر باهوشم مونده.

صبح زنگ زدم به کاف که بگم ولی هنوز بلاک بودم.

ساعت هفت و نیم عصر دیدم شماره بابای کاف رو گوشیم افتاده . منم که گوشیم دائم السایلنت.شانس آوردم دیدم و جواب دیدم.کاف از عصبانیت صداش میلرزید.گفت میام با چاقو تیکه تیکه ات میکنم. به درک که بچه هام یتیم میشن.گفتم چرا مگه چی شده. گفت تو حق نداری منو بلاک کنی.حق نداری منو از دیدن بچه هام محروم کنی.ریدم به اون قیافه نحست ، مرده شور اون هیکلتو ببرند و و و . من فقط گوش میدادم و سکوت کرده بودم.یادم اومد اون روز که کامنتر خواننده بدیهای کاف رو گفته بود منم اونو بلاک کرده بودم و یادم رفته بود از بلاک دربیارمش.در همین حین مادرشم پشت خطم بود.بهش گفتم اون چی کار داره؟گفت میخواستم بیام بکشمت اینا نذاشتند منم خونه را بهم ریختم.

خخخ این بود که ننه اش به مادرم گفته بود قرصاشو که ترک کرده هیچ، سیگارم ترک کرده و حالشم خیلی خوبه!!!

القصه من از ترس بچه ها رو برداشتم و زیر نگاههای تحقیر امیز مادر و پدرم بچه ها  رو با اسنپ بردم خونشون.مادر ساده ام میگفت اگه تعارفت کردند برو توو و بگو مگو نکن و فلان.گفتم ساده ای اینا شغال صفتتر از این حرفاند.بقیشو تو راه میگم


یه خاله دارم فقط سه سال از من بزرگتره و هرچند سعی کردم مث خواهر باهم باشیم اما واقعا عقاید خاله زنکیش خیلی لج دراره.دو روز پیش دیدم هر چی تنها بشینم فقط فکرای الکی میاد سراغم و هیچی نمیخونم.این بود که لب تاب نازنینو برداشتم و با بچه ها و یه ساک پر لباس واسه بچه ها به بهونه تعطیلات رفتم پیش بابام.خاله ام زنگ زد عید که کجایی؟ و اومد پیشمون.بچه ها رو که خوابوندم بدو بدو رفتم سراغ لب تاب نازنینم که درس بخونم.خاله ام شروع کرد م مسخره کردن من.که بشین سرجات با دوتا بچه.تو اول بچه هاتو بزرگ کن بعد فکر خودت باش! و به خودت برس.تو رو چه به این کارا بعد دوتا بچه.بجا اینکه یه پس اندازی واسه بچه هات کنار بذاری الان بعد هشت سال کار یه ریال پول نداری خرجشون کنی شوهرتم انداختت بیرون

میخواستم بگم حالا تو که بچتو بزرگ کردی خیلی به خودت میرسی؟اصلا مگه بچتو بزرگ کردی؟ چهارسالش بود جدا شدی بچه رو هم دادی باباش.الانم که بچت بزرگ شده و شوهرفعلیت تو پول خوابیده همش میری طلا میخری مث پیر به خودت آویزون میکنی.اون از پوست پر از کک و مکت اون از هیکل چاقت که روی دوتا صندلی هم جانمیگیره اون از وضعیت معده و رودت.مث تو باشم خوبه؟

اما نگفتم.دفعه قبل هم خاله بزرگه همین جوری زخم زبون زده بود و من جواب های گنده بارش کردم که روابط چندساله تیره شده.شایدم دلش شکست که من هر روزم شده جهنملب تابمو بستم و کنار بچه هام خوابیدم.

مادرم فهمید ناراحت شدم و دلش سوخت برام.بعدا اومد دلداری بده، گفتم لازم بود خاله بفهمه شوهرم منو از خونه انداخته بیرون؟و گفتم این حرفا از ذهنم گذشت و میتونستم جواب بدم اما ندادم.گفت خوب کردی.هر کی دل ما رو با طعنه هاش بشکنه مهم نیس ولی اگر ما یه حرفی بزنیم سریع سرمون میاد

به استادم ایمیل دادم یه قرار حضوری برام بذار.میخوام بهش بگم لامصب اسم منو آخر ماخر مقاله هات حتی بصورت زیرنویس بیار من رزومه ام قوی بشه.نوشته  یکشنبه ساعت نه تا یازده هر وقت تونستید یه سری به من بزنید.ایمیل اونو نشون مادرم دادم و گفتم ببین استادم گفته بیا ببینمت ولی من نمیرم.گفت چراااا؟؟؟ گفتم میدونم چه کارم داره، میخواد بگه چرازبانتو نمیخونی ؟ گفت عه اگه اون میگه خب بخووون.

خلاصه یه کم نرم شد که کمک کنه واسه نگهداری بچه ها و همکاری با من 


+یادتونه گفتم یه بار توی حیاط خونه یه بسته کاغذ مهروموم شده با یه تیکه چوب پیدا کردیم؟ کاف دستپاچه اونو انداخت توی فاضلاب!!! و از اون روز روابط کاف و مادرم رفته رفته تیره تر شد، بعد هم رفتیم ور دل ننه اش و هر روز روابطمون تیره تر شد و الان هم کم کم داریم جدا میشیم.حالا هی بگم خرافاته.دقیقا از اون روز زندگیمون بدتر و بدترررر شد.کاف بچه ننه شد.از مادر من و من زده شد.خاله زنک تر شد

+ فال گرفتم من و کاف آشتی میکنیم؟جواب نه اومد.فال گرفتم مهاجرت میکنم؟ جواب نه اومد!!!

خدای منننن.قراره طلاق بگیرم؟؟؟وای تا اخر عمر باید بشینم طعنه و توهینا و دشمن به شادیا رو تحمل کنم؟؟؟نههههه

دوباره فال میگیرم.من و کاف آشتی میکنیم؟ جواب نه اومد.من مهاجرت میکنم؟ جواب بله اومد.

اینجوری بهتره.

+ دوستای گلم شرمنده حالم خوب نیس و دلم میخواد فقط و فقط خودم متکلم وحده باشم.پیامای پر مهر خصوصیتونو میخونم و همتون توی قلبم جا دارید اما حال و حوصله جواب دادن ندارم.

ماندگار یا زمانه یا . گلم پیامت تو اینستا هم رسید خودم پاک کردم.اخه اون آی دی خانوادگی و دوستانه واقعیم هم هست و تو توی کامنتا نوشته بودی وبلاگتو میخونم!!!!

+ حتی حال ندارم بهتون رمز بدم

رمزش

بخدا من نیستم

برید بخونید و هر فکری دوست داشتید در موردم بکنید.اگر هم دوست داشتید کمک کنید



دل و دماغ ندارم

همه کسایی که رمز خواستید ببخشید رمز ندادم. سر فرصت بهتون رمز میدم تا پشیمون بشید چرا رمز خواستین.خخخ

کاف زنگ زد بچه ها رو آماده کن بابام میاد میبره منم گفتم دارم میبرمشون بیرون و اونم قطع کرد.باباش بیاد نه خودش! تازه براش مهم نباشه کجا میریم

+ اولی  و دومی را شکست خوردم بریم سراغ بعدیها



1- رفتم مصاحبه واسه کار.شرایط سخت ، کار زیاد و حقوق اداره کار! اما فکر کنم مجبورم برم.فعلا یه مصاحبه دیگه گذاشتند.اولی که خیلی گند زدم.کوچکترین مسایل مربوط به رشته ام یادم نبود.با این حافظه افتضاح دنبال ادامه تحصیل هم هستم خیر سرم!

2- کاف زنگید نه سلامی نه علیکی گفت بچه ها کم و کسری ندارند؟منم بدون جواب دادن گوشیو دادم فلفلی حرف زد و قطع کردند.ولی بهش پیام دادم چیا خریدم و چقدر شده و نوشتم واسه همه واریزیهات مرسی (قبل قهر کردن پونصد ریخته بود به کارتم) ولی جواب نداد.

3-دستم خورد رفتم توی اکانت اینستای کاف.اما بعدش فضولیم گل کرد و رفتم ببینم چی به چیه.چیزی به چیزی نبود.فقط دیدم روباه واسه شوهرش تولد گرفته و شوهرش عکس همسرش و کیک را گذاشته و اینا.خب خب از اونجایی که یکی به شک انداخته منو که روباه اینجا رو میخونه خیلی چیزا رو در این مورد نمیگم ولی دلم میخواست کاف بیاد فلفلی و گلگلی را ببره تولد.آخه خیلی جشن و تولد و بزن و برقص دوست دارند

همون موقع اعصابم ریخت بهم و کل اکانتای اجتماعیم را لاگ اوت کردم.خلاصه یه مدت منو نمیبینید.یه اکانت مخفی تلگرام فقط دارم که عکسای مخاطبینمو چک کنم.

4- تعطیلی طولانی و بودن کنار مادر و پدرم باعث شده الان از تنهاییم بدم بیاد.دو سه روز طول میکشه به زندگی قبلی عادت کنم

5-یه ترجمه و تایپ کم واسه کسی انجام دادم هفتاد تومن.همون موقع مجبورشدم یه خرجی بکنم به قیمت صد تومن.میخوام بگم پول هر جی دربیاد یه چیزی هم باید روش گذاشت و خرج کنی.

(یه پشه عفونی صورت فلفلی رو نیش زده بود.بد جور عفونت کرده بود.میخواستم ببرمش دکتر ولی مادرم گیر داد که عنبرنسارا دود کنه.اونم وقتی فلفلی خوابه.و سر خوردن عنبرنسارا همانا و سوختن پوست نازک فلفلی مظلومم توی خواب هماننن.اعصابم خورد شده بود و بدون اینکه کنترل خودمو داشته باشم به مادرم فحش میدادم چرا انقدر به بجه ام آسیب میرسونه. آخرشم صدتومن پول دکتر و دارو دادم.)


دیشب فلفلی رو برده بودم تو حیاط محل کار بابام ماه و ستاره ها رو نشونش بدم( عاشق ماه و ستاره است) یهو یاد باباش افتاد و دور حیاط نعره میزد بابا کااااف.بابا کاااف.جیگرم کباب بود و نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم.واقعا یه چیزی هست که میگن همخون.وگرنه کاف بابای چندان نمونه ای نبود.اون موقع که قرص میخوردبیشتر از یه ساعت حوصلشونو نداشت ولی ببین همون یه ساعت چطور تو حافظه گلدختر باهوشم مونده.

صبح زنگ زدم به کاف که بگم ولی هنوز بلاک بودم.

ساعت هفت و نیم عصر دیدم شماره بابای کاف رو گوشیم افتاده . منم که گوشیم دائم السایلنت.شانس آوردم دیدم و جواب دیدم.کاف از عصبانیت صداش میلرزید.گفت میام با چاقو تیکه تیکه ات میکنم. به درک که بچه هام یتیم میشن.گفتم چرا مگه چی شده. گفت تو حق نداری منو بلاک کنی.حق نداری منو از دیدن بچه هام محروم کنی.ریدم به اون قیافه نحست ، مرده شور اون هیکلتو ببرند و و و . من فقط گوش میدادم و سکوت کرده بودم.یادم اومد اون روز که کامنتر خواننده بدیهای کاف رو گفته بود منم اونو بلاک کرده بودم و یادم رفته بود از بلاک دربیارمش.در همین حین مادرشم پشت خطم بود.بهش گفتم اون چی کار داره؟گفت میخواستم بیام بکشمت اینا نذاشتند منم خونه را بهم ریختم.

(خخخ این بود که ننه اش به مادرم گفته بود قرصاشو که ترک کرده هیچ، سیگارم ترک کرده و حالشم خیلی خوبه!!!)

القصه من از ترس بچه ها رو برداشتم و زیر نگاههای تحقیر امیز مادر و پدرم بچه ها  رو با اسنپ بردم خونشون.مادر ساده ام میگفت اگه تعارفت کردند برو توو و بگو مگو نکن و فلان.گفتم ساده ای اینا شغال صفتتر از این حرفاند.بقیشو تو راه میگم

زهی خیال باطل که من در کنار این دوتا وروجک تو ماشین بتونم چیزی بنویسم

بابام هم از اون طرف میگفت من جای تو بودم بچه ها رو نشونش نمیدادم، یا اگه بردی بذارشون و برگرد.بذار بفهمه بچه داری چقدر سخته.یا رفتی اونجا ماشینتو ازش بگیر بگو بنام منه . منم فقط گوش میدادم

بالاخره اسنپ رسید و از شر حرفای مادر و پدرم خلاص شدم.

تا رسیدم خونشون و زنگ را زدم طبق معمول آیفونو زدند و کسی نه پشت ایفون چیزی گفت نه کسی اومد دم در.فکر کرده بودند دوباره میرم تو و تحقیر میکنم خودمو.یه دو دقیقه ای وایسادم تا بالاخره پسر روباه رو فرستادند تا بچه ها رو بگیره. بهش گفتم یه ساعت دیگه میام بچه ها رو میگیرم

رفتم امامزاده نزدیک خونشون.اما نه گریه داشتم نه حتی زبونم به دعا و التماس باز میشد. حتی نرفتم ضریحو ببوسم. فقط نشستم ساعت ده بشه و در را ببندند. تلگرامو باز کردم دیدم کاف کلی پیام داده که چرا بلاکه! منم براش نوشتم من هیچ وقت از بچه ها سواستفاده ابزاری نمیکنم تو هم اندازه من به گردن بچه ها حق داری و دیدی تا گفتی بیارشون کاری نداشتم ساعت چنده و مسیر چقدر دوره.فقط هر وقت بچه ها رو خواستی نیم ساعت قبلش زنگ بزن و بیا ببرشون تا نصف روز یا هرچقدر میخوای کنارت باشند.

وقتی رفتم بچه ها رو بگیرم. دوباره ایفونو زدم و این بار مادرش گفت بیا تو! منم گفتم ممنون ماشین دم در معطلمه.(آفرین پیشرفت خوبی بود.ولی کاش همون دفعه اول میگفت بیا تو تا من آواره خیابون نشم و شاید راهی برای اشتی باشه)

یهو یادم افتاد که شناسنامه و یه سری مدارک بیمارستان فلفلی دست کافه و رفتم پایین بهشون بگم بدید.کاف دم در اتاقشون بود و من از تو آینه دید داشتم بهش.تا فهمید دارم میام پایین بدو بدو رفت تو که منو نبینه و منم همونجا متوقف شدم.از همونجا بلند گفتم مدارک فلفلی را بدید لطفا.دادند ولی از قصد دفترچه بیمشو نداده که مثلا منو تو خرج بندازه

این بود انشای طولانی من

---------

+ توی گروه دوستان صندلی داغ بود.نوبت من یکی پرسید بهترین مسافرتی که با کاف رفتی کی بود کجا بود؟چرا بهترین بود.هرررررچی فکر کردم دیدم من تو همه مسافرتها خون به دل شدم، فحش شنیدم، و تعریفمون از مسافرت رفتن از این خونه و رانندگی یکسره به سمت مقصد و خوابیدن تو خونه مقصد بوده و برعکس.به دروغ گفتم مسافرتمون به رشت و شمال چون همه جا رفتیم و فلان و فلان( اما یادم بود که اون روز که فرداش هم عید نوروز بود وقتی بعد از دعوا و نعره های طولانیش و آروم شدنش  گفتم خواهرت میگفت با اینکه جدا شده حتی یه بار هم باهم دعوا نداشتند و آروم قهر میکردند، خب بیا ما هم اینجوری باشیم چرا جلوی کس و ناکس دعوا میکنی دوباره قاط زد و جلوی مادرم چنان دعوایی راه انداخت که تا صبح مادرم اشک ریخت.هوووف حرف زیاده.اون روزا روباه بخاطر امتحانای میان ترمش که بعد از عید بود نمیخواست بیاد ولی از اون طرف هرروز به کاف زنگ میزد که دلم میخواست بیام ولی چون شوهرسابقم نذاشته پسرمو بیارم خودمم دل و دماغ نداشتم بدون اون بیام!و اینجوری هررروزمون بعد از تلفن اون میشد جهنم و کاف میگفت الان سر خرو به سمت خونه کج میکنم، نصف راه میومد و بعد از یه زیرگذر رد میشد برمیگشت سمت مقصد.اوسکول روانی.آخرشم روباه عقل کل دانا که استاد سوتیه لو داد که خانواده شوهرسابقش میخواستند برند مسافرت و میخواستند پسرشو بسپارند دست این که هم به خودشون خوش بگذره هم امتحانای اینو خراب کنند! اینم قبول نکرده. و قیافه من وقتی یاد اون تلفنای هر روزه میفتادم دیدنی بود و قیافه خنگول کاف که هییییچ عکس العملی نداشت!) حالا من اینو بعنوان بهترین سفرم با کاف معرفی کرده بودم و خنده ام گرفته بود.ما حتی سر قبر میرزا کوچک خان جنگلی که چندتا خیابون پایینتر از ما هم بود نرفتیم اما من گفتم همه جا رفتیم!!!

امروز دوستم از همون رشت برگشته و توی گروه از اینکه چقدر خوش گذشته و از من تشکر کرده بود که از اون مسافرتم گفتم و جرقه رفتن به اونجا را براشون روشن کردم.

خنده تلخی زدم و براش استیکر گل فرستادم.عکساشم باز نکردم که داغ دلم تازه نشه.هاهاها

دوستان وراجیهامو ببخشید لازمه یاداوری این مسائل تا حالم بهتر بشه


امروز رفتم مصاحبه.خب دوتا رییس و روساشون که دقیق نفهمیدم کدوم مدیرعامله کدوم معاون با یک خانمی که مدیر قسمت اداری بودند واسه مصاحبه نشسته بودند.

اول از همه باید بگم درد و بلاشون بخوره تو سر مدیرعامل اسبقم (دقت کنید مدیر عامل سابقم نه ها! مدیر عامل اسسسبق عوضی بی شعور که موقع مصاحبه یه جوری حرف میزد انگار اون اربابه من نوکر.تازه کم مونده بود یه شلاق بگیره دستش منو بزنه.وای چقدر تحقیر شدم اون روز.خاک تو سرش عوضی بی شعور)

یک ساعت و نیم مصاحبه طول کشید.از چیزای فنی پرسیدند تاااااااا زندگی شخصیم.از روستایی که به دنیا اومدم.از شغل های پدرم از اول تا حالا.از شغل همسرم.چرا تک فرزندی ولی دوتا بچه داری.حتی فهمیدند یه همروستاییمون توی شرکت هست .هوووف دلم میخواست بزنم تو سرشون بگم بابا گشنمه ول کنید این حرفا رو .حقوق چند میدید

اما سوتی که دادم.من خاک بر سر بدون اینکه برم ببینم پایه حقوق اون سمتی که میخوان بهم بدند چنده وقتی گفتند چقدر میخوای؟اونقدر محو برخورد خوبشون شده بودم که گفتم والا برای شروع دو تومن!!!! حالا  مدیر قسمت اداری گفت حقوق شما با حق فرزند و سایر چیزا میشه چیزی حدود دو و صد !!!یوهاهاها.منم اومدم جمعش کنم گفتم البته استادم که معرفم به اینجا بوده گفته خانم مهندس مبادا کمتر از سه میلیون بخوای واسه شروع.ولی من برای شروع اینو گفتم از ماه بعد بیشتر میخواما.

ولی در کل حس خوبی نسبت بهشون داشتم.خدا کنه تا اخر این نظرم باشه.

بعد از مصاحبه مدیرعامل گفت خانم یه قولی به من بده.اینکه چه بیای سر کار چه نیای حتما یه روز باباتو بیاری اینجا ما دستشو ببوسیم که همچین خانم باسواد و باهوشی تربیت کرده.یاد حرف کاف افتادم.اونم روز خواستگاری وقتی از شغل مادرم گفتم همینو گفت ولی الان.؟؟؟بگذریم

زنگ زدم به بابام بهش گفتم بلکه یه کم به خودش بباله.گفت میخواستی اسم و فامیل اون همروستاییمونو بپرسی.اگر بگه میشناسمش ها.گفتم نه اون که اینجوری نگفته مدیرعامل گفته.گفت میدونم میخوام ببینم اون کیه.در همین حد یبس و بی ذوق.خخخ منو باش گفتم الان چقدر ذوق میکنه میگه ممنون که باعث سربلندیمی




+حالا که کار برام پیدا شده مادرمم از قصد هی میره بیرون و میگه کار دارم!

امروز ساعت ده شب بود و چون میخواستم درو از پشت ببندم زنگ زدم مادرم و گفتم میای؟ گفت میخوای بیام؟با یه لحن بد.خیلی بددد.غرورم له شددد.چی بگم؟؟؟ بگم من تنهایی از پس زندگی برنمیام؟ هم میخوام برم سر کار هم مبخوام بچه هامو پیش خودم بمونند؟بگم فردا میخوام برم مصاحبه نهایی اما نمیدونم بچه هامو دست کی بسپارم؟ بگم پس اگه من برم سر کار بچه هامو بدم دست کی؟

همه اینا موند پشت یه بغض و گفتم فرقی نمیکنه هرجا راحتتری برو و قطع کردم. 

فلفلی جیغ و گریه که چرا گوشیو قطع کردی ندادی من حرف بزنم

سرش داد کشیدم و بغضمو سر اون خالی کردم.گفتم اگه میخواستت میگفت گوشیو بده بهش . دیدی که مهم نبود براش.انقدر غرورتو برای کسایی که نمیخواندت خورد نکن. انگار بچه میفهمه من چی میگم.

----

+فلفلی گیر داد بزنگ به بابام دلم تنگ شده. نزدم! گفت غصه میخورم!!! شاخم دراومد اینو دیگه چرا یاد گرفتتت.اینکه تا دیروز فکر میکرد غصه یه جور خوراکیه چرا الان فهمیده یه حس ناراحت کنندست؟ مقصر منم که بچه دو ساله مفهوم غصه خوردنو درک کرده؟ خاک بر سر من اگه من مقصرشم.طاقت نیوردم و به کاف زنگیدم(اون شب منو از بلاک دراورده بود خدا را شکر) به باباشم گفت بیا دلم تنگ شده. باباش گفت عصر با لواشک میام.اما اونم نیومد.

 دلم خیلی برای بچه هام سوخت.خیلییی بی کس هستند

-----

فردا مصاحبه با مدیرعامل شرکت جدیده دارم. دعا کنید خوب پیش بره.میدونید اگر دو تا دو و پونصد بدند عالی میشه.میتونم فلفلی را بذارم مهد و یه چیزی هم تهش واسه خودم بمونه

مادرم که همش غر میزنه میگه برو بذارشون دم خونه مادرشوهرتو خودت بیا.اما من شبها حتما باید پیش دوتا بچم باشم حتمنننن

----

از ادمایی که صرفا جهت فضولی با بقیه خوبند و ادای دلسوزا رو درمیارند متنفرم.یکیش خاله .همش میگه کاش کنارت بودم. بخدا شوهرم انقدر بچتو دوست داره که میگه بچشو بده ما واسش نگهداریم.هر دو هفته یه بار هم میاد به بهونه بچه ها زیر و روی خونه را میگرده حتی کل پیامکای مادرمو میخونه و میره. امروز ازم در مورد کار جدیدم پرسید.گفتم که حقوق کمی میدند و مجبورم دوتا بچه رو بذارم پیش مادرم.مادرمم خیلی راغب نیس نگهشون داره،اخلاقشو که میدونی؟دوباره حرفشو تکرار کرد کاش میتونستی حداقل بزرگه را بیاری پیش من!منم گفتم اتفاقا مسیر سرویس صاف از در خونه شما رد میشه خوبه بیارمش و عصر برگردونم!(همینجوری از ذهنم رد شد و به زبون اوردم).یهو تغییر رفتار داد و گفت آخه میترسم بچت پیش من آروم نگیره، شوهرمم یکی دو ساعت میذاره بچه داری کنم نه بیشتر!به نظرم تو باید مادرتو نگهداری و با اخلاقش کنار بیای، چاره ای نیست!

ازش انتظاری ندارما اما خب فهمیدم نصف تعارفهاش چرته.مث دختر همسایمون که همش میگه مدیون منه و هر وقت کاری داره در خونه ماست ولی چون میدونه اگه بگه بچتو بده من نگهدارم نه نمیگم میگه شوهرش اجازه نمیده( خوبه این شوهرها هستند که تقصیرا رو بندازید گردنشون)

کلاً یه کم هم طلبکار شدم از همه. خودمم میدونم. 


+فارغ از اینکه اشتباه کردم یا نه همینکه کاف هست و هر وقت دلم خواست باهاش حرف میزنم خیلی خوبه.دیگه دلواپس نیستم که چی میشه و چه کار کنم.از فرررردا بهونه ای برای گریه و غصه ندارم.فو میکنم روی زبان خوندن.

+دیروزم دوباره اومد و با ما وقتشو پر کرد.اولش گفت میبرمتون پارک دم خونتون.منم یه تیپ معمولی زدم . ارایشمم تمدید نکردم.بعد تصمیم گرفت بریم شهربازی .توی مسیر برام آهنگ بی نظیر سامان جلیلی پلی میکرد ( ساده میپوشه ساده میگرده.با همین کاراش عاشقم کرده) و این تیکشو به من اشاره میکرد.بعد که رسیدیم شهربازی و تیپ بقیه رو دید گیر داد به من که چرا مث بچه مدرسه ای ها لباس پوشیدی!( در کل اذم باید مغز خررر خورده باشه بچه رو ببره شهربازی. واسه چند دقیقه سوار شدن یه وسیله مزخرف چندهزارتومن بده.من که میبرمش پارک هرچفدر هم خواست بازی میکنه بدون هیچ هزینه ای)

+خیلی لاغر و نحیف شده.با هم حساب کردیم ما دویست میلیون ضرر کردیم.خیلی وحشتناکه، نه؟هعییی خدا خودت دوباره درستش کن.نذار بیشتر از این اعصابا داغون بشه

*براش پنجشنبه وقت دکتر میگیرم.خداکنه بیاد

+ اون آقای بیچاره که گفته بودم سی تومن کمک میکنه.به مادرم گفت میخواستم دخترتو سورپرایز کنم.میخواستم ببرمش خونه رییس فلان شرکت ( یه شرکت معتبر معروف).و بخوام اونجا استخذام بشه.نباید زود قضاوتش میکردیم بنده خدا رو.حالا بهم گفته یه روز که مطمئنی شوهرت گیر نمیده بیا ببرمت پیشش.



اون از روزش که خونه دوستم دعوت بودم. یه جمع نه چندان دوستانه مزخرف که من مزخرفترین وصله ناجورشونم!ولی چون سه چهار بار زنگ و  پیام داده بود بیا اگه نمی رفتم زشت بود.اما واقعا با دوتا بچه که نمیشه با اتوبوس یا تاکسی رفت باید اسنپ بگیری، بعدهم اصلا نمیشد فهمید چی به چیه از بس باید مراقب بچه هام باشن( راستی خدا پدر و مادر اسنپ و تپ سی را بیامرزه گور بابای هرکی میگه حذفش کن . والا از شکم سیریشونه لعنتیا)

تازه بعد مهمونی هم هی میگفتن وای من چقدر از پسر تو خوشم اومد وای دختر فلانی چقدر نازه و و و هیچ کس نگفت فلفلی. منم حسوووود.یوهاهاها.

جدا از شوخی دیگه به محض اینکه بخوان دورهمی بگیرن من اول همه نرفتنمو اعلام میکنم که صاحب مهمونی نخواد بزنگه منو توی معذوریت بذاره

۲-و اما شبببب قضیه اش مفصله

یه آقایی دوست بابامه به سمتم دست یاری دراز کرد و گفت سی تومن میتونه از قرضمو بده.اما دیشب فهمیدم اشتباه برداشت کرده! هی میگه جای خواهرمی اما انگار نه! دیشب گفت من باید یه مسیر طولانی رانندگی کنم میترسم خوابم ببره،میشه بیای دنبالم؟بچه هاتم یه هوایی میخورند.توی رودروایستی گیر کردم و گفتم میام.به مادرم زنگ زدم و گفتم اینم تنش میخاره ها!مادرمم گفت حالا که گفتی میام برو ولی دیگه اگه بازم گفت بیا بگو شرمنده نمیتونم.

خلاصه لباسامونو پوشیدیم که کاف زنگیدددد.تماس تصویری.یه کم بابچه ها حرف زد و گفت میخواد بیاد لواشکا رو بده.منم گفتم فردا بیا نصف روز باهاشون باش.که شروکرد و بد و بیراه گفتن به من و کس و کارم.میدونستم مریضه و اگه قاط بزنه هر غلطی میکنه واسه همین جرئت قطع کردنم نداشتم و فقط گوش دادم.گفت الان میام جرت میدم.

منم سریع به اون اقا زنگ زدم که نیا و شوهرم داره میاد میترسم بد برداشت کنه. از صدای ترسیده و لرزون من فهمید اوضاع بیریخته.گفت باشه باشه شماره های منو پاک کن  و آروم باش ، من نمیام!!!

توی مدتی که کاف بیاد همه پیامای دوستام و هیستوری اینترنتم را پاک کردم.به مادرش پیام دادم عجب بدون قرص خوب شده پسرت؟حالا داره میاد اینجا نذار بیاد. فکر کرد میگم حالش خوبه و شما دارید قرص بهش میدید.گفت نه بخدا قرص نمیخوره و خوب شده.هردوتون اشتباه میکنید،  بخاطر بچه ها کوتاه بیا. منم گفتم نخیر تیکه انداختم میگم خوب شده وگرنه گفته داره با چاقو میاد اینجا، اتفاقا بخاطر امنیت بچه ها نمیخوام دیگه باهاش زندگی کنم.جواب نداد.

کاف اومد.واااای که چقدر تحقیرم کرد.واااای اگه بخدا زورشو داشتم خودم میکشتمش.وااای چیا گفت.انقدررر حرفاش بد بووود که نمیتونم تایپ کنم اما حتما اون یکی وبلاگ سر فرصت مینویسم چیا گفت بمونه واسه بچه هاش.و من مث مجسمه نگاه و گاهی تایید میکردم.سیگار میکشید و ته سیگارها رو میریخت وسط حیاط.ومن خدا خدا میکردم بره.نشست یه ذره با بچه ها بازی کرد و پاشد بره.اما بعد دید دلش خنک نشذه اومد دوباره نشست یه جور دیگه منو بچزونه.گفت شیشه میکشه، گاهی هم گل! گفت رفتم با وکیل حرف زدم از زنم متنفرم چطور بکشمش که اعدام نشم؟ گفته معتاد به شیشه شو و بعدمیری توی توهم هرکاری خواستی میکنی،بعد هم چون توی توهم بودی مجازات نمیشی!

من حتی میترسیدم بگم وکیل نگفت قرصاتو بخور دیگه نه از زنت متنفری نه زنت ولت میکنه بره؟گفتم حق میدم.دیگه خانمها هم بگن شیشه میکشین تعجب نمیکنم چه برسه تو.گفت رابطه پرخطر هم داشتم! شاید الان ایدز و هپاتیت هم گرفته باشم.گفتم حق داری خب.دید فایده نداره پاشد که بره.موتورشو گذاشت بیرون و دوباره مث معتادا تلوتلو خورون اومد توو.گفت یه لیوان آب سرد بده.بهش دادم و رفت.اما یهو برگشت توی دهنه در و گفت گوشیتو بده ببینم.هاهاها خوب شناختمش روانیو.رفت سراغ تماسا و پیاما و بعد تلگرام و اینستا( اخرین باری که اینجوری بود اینستا و تلگرامی درکار نبود که بخواد اونا رو هم بگرده اما حالا کارش زیاد شده بود هاهاها)دید چیزی یافت نمبشودرفت سراغ عکس و فیلما گفت همشو پاک میکنم، برو یه سوزن بیار سیم کارتتو دربیارم گوشیو پس بگیرم.بدون اعتراض سوزن دادم بهش.یه کم ور رفت ولی موفق نشد.پس داد گوشیو.رفت که بره ایشالللا یهو فلفلی بهش آویزون شد منو ببر پارک.ترسیده بودم دیگه.این اومده بود یه دعوای بزرگ راه بندازه که هی برمیگشت.اگه واقعا میکشتمون چی؟؟؟فلفل را بغل کرد و رفت ببره پارک.گفتم ولش کن این الان دیگه میخوابه.گفت میترسی؟گفتم آره.گفت پس خودتم بیا.منم پاشدم رفتم.رفتیم پارک.بچه ها رو گذاشت روی تاب و اومد کنارم نشست. من ناخوداگاه پاشدم رفتم پیش بچه ها که نیفتند.گفت کثافت ایکبیری فکر کردی اومده بودم کنارت بشینم؟نه فقط خسته شدم اومدم نشستم.بعد فلفلی از تاب اومد پایین بره سرسره، منم گلگلی را بغل کردم رفتم پیش کاف نشستم.عصبانیتش فروکش کرده بود و ترس منم فرو ریخته بود

گفتم کو پایپ و اینا که باهاش شیشه میکشن گفتی تو موتورم جاسازی کردم؟گفت همش دزوغ بود نه شیشه میکشم نه رابطه ای داشتم. و بعد هم رفتیم دوتا ابمیوه خوردیممادرش تازه ساعت دوازده زنگش زد کجایی!!! همچین حس مسئولیت پذیری داره هاااا.

رسیدیم دم خونه.بچه ها رو داد و نصف موتورو اورد توو.بعد برد بیرون.دوباره اورد . منتظر بود بگم بمون.اما دلم میخواست بره.گفت میخوای بمونم؟ گفتم اره بمون.

شب باهاش حرف زدم راجبه مصرف دوباره دارو.باید کم کم نرمش کنم.و صبح که شد بیدارش کردم دیگه بره 

پاشد ته سیگازاشو از حیاط جمع کرد و رفففت و منم یه نفس راحت کشیدم 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها