محل تبلیغات شما

خوبید

راستش خیلی اتفاقا افتاده ها اما حسش نبود وقتشم نبود که بنویسم الانم خیلیاش یادم نیس

۱-یادتونه گفتم کاف به یکی چندتا سکه داد قرض به این شرط که سکه پس بده؟ و طرف گفت ندارم همون پنج میلیون پول روز را بهت میدم؟ کاف هم رفت شکایت کرد و حقو به کاف دادند ولی انقدر پروسه طولانی شد که کاف ترجیح داد بیخیال بشه و یازده تومن در ازای پنج سکه دریافت کنه و رضایت بده.یعنی نه تومن هم اینجا ضرر

خب کاف هم آدم ولخرجیه و گفت بیا با این یازده تومن بریم کیش لباس بخریم مث آدما لباس بپوشیم.منم گفتم خودت میدونی ولی بیا یه جفت گوشواره برای دخترا بخریم و رفتیم دوجفت گوشواره و یه نیم ست که خودش دفعه قبلی برام پسندیده بود خریدیم(نیم ست گل رز ، گوشواره هم حلقه ساده). درسته یه عالم مزد ساختش شد ولی بهتر از اینه که هیچی از این یازده تومن باقی نمونه

۲-یادتونه گفتم بابای کاف انگار دست از خساست برداشته؟و گفتم مستدام باشه این رفتار؟؟؟اما زهی خیال باطللل.چند وقت پیش گفت اجاره خونه شما از این به بعد با من،فقط کاف چیزی نفهمه.وای انگار دنیا رو به من دادند.اشک توی چشام جمع شد و کلی تشکر کردم و ابراز خجالت .اما چند روز بعد خودش به کاف گفته بود و کاف هم قبول نکرده بود(حس میکنم یه بازی الکی بین خودشون بوده باشه که مثلا آره).خلاصه که کنسل شد پول اجاره رو باباش بده.پس چی میگن اگه به چیزی فکر کنی سرت میاد و کائنات میشنون و این اراجیف.من کلی برای این یک و پونصد نقشه کشیده بودم.لباس عیدمم انتخاب کرده بودم حتی.

تازگیا هم چیزی میگم بخره آشغالترینشو میخره میاره . امروزم چارتا پیاز برام خریده مزه کاه میده!فکر کنه میخواد از رو برم.

۳-  یه برخورد اساسی با کاف کردم که چرا انقدر سرش توی گوشیه.از عصر که میاد سرش تو آخورشه تا شب.هرچی بچه ها میرن سراغش پسشون میزنه، هر چی بقیه باهاش حرف میزنن اصلا حواسش نیس.خلاصه گفتم چه وضعشه جمع کن خودتو.یه دعوای اساسی شد و چندتا فحش که لیاقت خودشه داد و منم سکوت کردم.ولی بعدش فهمید حق با منه و یه دو سه ساعتی را با بچه ها بازی میکنه

۴-تلاش فلفلی برای یادگرفتن واژه ها ستودنیه.با دقت گوش میده و تلاش میکنه اون کلمه را مث ما ادا کنه.عادت داره برای بعضی کارا اجازه میگیره،مثلا یه چیزی میخواد بخوره یا جایی میخواد بره .بعد یه روز با همون حالت هی میگفت مُ؟ منم نمیدونستم چی میگه.میگفتم چی؟میگفت مُ. منم گفتم باشه.دیدم دوید رفت روی مبل نشست.و هی زد روی مبل و گفت مُ، مُ.مرده بودم از خنده.میخواست بگه مبل و برای نشستن روی مبل اجازه میگرفت 

جمله های دو کلمه ای میگه.مثلا بابا کو؟ مامان اینجاست، نی نی لالاست.خرسه خوابید و .

گاهی حسرت میخورم که چرا نتونستیم مهاجرت کنیم و الان فلفلی باید واژه ها رو انگلیسی ادا میکرد.اما بعدش یادم میاد موقع ازمایشات غربالگری هر دوشون استرس داشتم که کاش یه ازمایشی هم برای فهمیدن سلامتی زبون و چشم و گوش و پوست بود.اگه کور باشن یا کر باشن یا لال باشن یا پوستشون خراب باشه چه کار کنم.خخخ پس خدا رو شکر

۵-گلگلی هم خانوم شده فداش بشم.همش یاد دوماه اول تولدش میفتم که چقدر گریه میکرد و شرمندش میشم چرا درک نمیکردم بچمو که درد داره و هی از صدای جیغ و گریه هاش کلافه میشدم.خیلی خیلی آرومه.صبح تا شب با اسباب بازی سرگرمه و اصلا گریه نمیکنه مگه اینکه گشنه باشه یا جاشو کثیف کرده باشه.دروغ چرا؟خیلی خیلی شرمنده روی ماهش میشم از بس خوب و مهربونه،چه خوب که یادش نمیاد چیا در موردش میگفتم.اما بزرگ که شد مثلا بیست سالش که شد بهش میگم و ازش حلالیت میطلبم

منتها یه کم کندتر از فلفلیه،هنوز نتونسته چار دست و پا راه بره یا بشینه یا کلمه ای ادا کنه.فقط خوش خنده و مهربونه.الانم که مینویسم دلم پر میکشه برای خنده های شیرینش

۶-جمعه لازانیا درست میکردم.پسر روباه خونمون بود.بهش گفتم کمی دیر آماده میشه اگر گرسنه نیستی بمون تا اماده بشه.گفت خیلی گرسنمه میرم خونمون ولی میشه بیارید اونجا با هم بخوریم؟گفتم اگه خوب شد میارم گفت نه اگه بد شد هم بیارید.خلاصه درست کردم، بدک نشده بودها ولی خب عالی نبود.منم همون ترفند همیشگی را اجرا کردم و زنگ زدم دوتا لازانیا برام بیارند.کاف هم توی خونه خواب بود،کلی سلام و صلوات فرستادم که بیدار نشه.لازانیا رو خیلی کم فست فودها توی منو دارند و با ریحون پنج تا سفارش دادم، زنگ زدند که فقط دوتا دارند،گفتم اشکال نداره همونو بیارید.یه ساعتی طول کشید که برام اوردند.اما حرف نداشت لازانیاش.انقدر هم بزرگ بود که هر کدومش اندازه سه نفر بود حداقلمنم تزیین سسشو پاک کردم و ساده سس ریختم و بهش زنگ زدم بیاد یکیشو ببره.یکیشم گذاشتم برای کاف و لازانیای خودمو فرداش با فلفلی و مادرم خوردیم

۷-و اما مادرم.چند روز پیش که خودش اومد هم من هم کاف باهاش کلی حرف زدیم.که اینجا خونه خودته و چند سال ما مزاحمت بودیم چند سال هم تو خونه ما باش و فلفلی خیلی بهت عادت داره و حرف خاله زنکی بقیه که خونه دوماد حرف درمیارن را بریز دور و اینا.اما مشکل چیز دیگه ایه.خب دوست نداره پیش ما باشه، زور که نیست.طلبکار بودنش و ناراحتی از اینکه اجاره نشستیم بهانه است.دیروز هم اومد خونمون و گفت فردا صبح میرم سر کار.پونصد ریختم به کارتش و گفتم بجای اینکه بری خونه مردم برای پنجاه تومن ، پیش من بمون فقط هم با بچه ها بازی کن من پونصد بهت میدم.اما صبح که بیدار شدم دیدم صبح زود فلنگو بسته رفته.ظهر زنگ زد که نمیتونستم نرم اخه قول داده بودم! گفتم باشه پس شب بیا.اما نیومد و زنگ زد که خونریزی شدید دارم سختمه جلوی کاف .هیچی نگفتم و قطع کردم.اما بغض گلومو گرفت.بخاطر چندرغاز خودشو توی این سن سختی میده ولی حاضر نیس بیاد به من و نوه هاش کمکی برسونه.

+کلا نمیدونم چرا هیچ کس منو دوست نداره.هیچ کس دلش نمیخواد پیش من بمونه.مثلا همه دلشون میخواد خونه داییشون بمونند اما بچه خواهر کاف یکی دو ساعت میمونه و فرار.بقیه هم همین طور.قبلا دل خودمو خوش میکردم که راهمون دوره اما الان که نزدیکیم.دیگه بچه های فامیل خودم و فک و فامیل خودم بماند.

از بچگی همین بود.یادمه انقدر خوشحال میشدم یکی بیاد خونمون.وای حسابی بهش انس میگرفتم توی همون یکی دو ساعت.ولی اون میرفت به مادرش میگفت بریم خونمون و انگار یه خنجر فرو میرفت تو قلب من.برعکس من خونه هر کس میرفتم تا دو سه شب پیششون نمیموندم ول کن نبودم.الانم همینه.حتی خونه مادرشوهر با اون جو مسمومش را ترجیح میدم به خونه خودم.دلم میخواد بمونم و هی معطل میکنم برای برگشتن خونه خودم ولی برعکس اونا تا میان یا تا دم درمیاند یا پنج دقیقه میشینن و بدون اینکه لب به چیزی بزنن میرند.ای خدا چرا من انقدر نچسب و دوست نداشتنیم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها