محل تبلیغات شما

۱-داشتم میرفتم واسه تسویه حساب.یه حسی ته دلم میگفتدروغه که کارخونه ورشکست شده،فقط من اخراج شدم ولی چون خواستند غرورم له نشه اینجوری گفتند.راستش از این حس خوشحال بودم، دلم نمیخواست اون همه نون آور خونه بی کار شده باشنذ.اما یه بغض سنگین توی گلوم بود.من چهارسال این مسیرو رفته بودم . خیلی برام خاطره داشت.تا زنگو زدم نگهبان درو باز کرد.با دیدنش خوشحال شدم و باخودم گفتم پس حسم درست بوده.اما قفل زشت و بدترکیب روی سالن تولید باعث شد بغضم بترکه.وقتی به اتاقم رسیدم دیگه گریه امانم نداد.خیلی از وسایلشو خودم سفارش داده بودم و خودم تحویل گرفته بودم.حتی دلم نیومد برم توی اتاقم.سریع رفتم بخش اداری و بعد از احوالپرسی با حسابدار خودمو ولو کردم توی تنها صندلی توی اتاق.بهش گفتم باورم نمیشه همه چی تموم شد.گفت همه ما این حسو داشتیم ولی چون تو توی جو نبودی بیشتر شوکه شدی.گفت فعلا فقط من و نگهبان و مدیرعامل تا سه ماه هستیم.بقیه کارگرا از دم رفتند اسنپ!!!فکر کن مهندس مملکت با پست مدیر تولید رفت راننده شد.بازم چشمام اشکی شد و دیگه طاقت موندن نداشتم بهش گفتم لطفا فرمها رو بده امضا کنم.درحال امضا بودم که مدیرعامل اومد تو و سلام و احوالپرسی کرد.خیلی خیلی پیر و ژولیده شده بود.ریشاشو نزده بود و لباساش نامنظم.فهمیدم اونم حالش بدتر از منه.بهم گفت ایشالا جای بهتر شغل بهتر اصلا توی یه مملکت بهتر شغل پیدا کنی،باید از این مملکت همگی فرار کنیم.گفتم چرا ما فرار کنیم؟کاش میشد اونایی که باعث و بانی این فلاکت شدند فرار کنند.

کاش یه روز برسه دست از نوشتن اعتراضمون برداریم و دستامونو مشت کنیم بزنیم تو دهن این کثافتا

۲-توی اداره کار با یه حس سرافکندگی رفتم دنبال کارای بیمه بی کاری.حس میکردم الان میگن خوب نبوده که اخراج شده.هی تاکید میکردم کارخونه تعطیل شده ها.

برای دوتا کاغذ و دوتا کپی و یه پوشه ده هزارتومن از من گرفتند!!!خنده ام گرفت.،گفتم بجای اینکه بگن طرف بی کار شده هوای جیبشو داشته باشیم دارند از جیبمون هم میزنند

یا حجه ابن الحسن ریشه ظلم رو بکن

۳-ز لعنتی.ازش متنفففرم.دروغگوی حسود.انگار دنیا رو بهش دادند وقتی فهمید بیکارم و دنبال کار میگردم.ولش کن.حیف وقتم که در مورد اون بنویسم

۴-وقتایی که کاف با بچه ها بازی میکنه سریع ازشون فیلم میگیرم و ثبت میکنم اون لحظه ها رویه روز وقتی فلفلی داشت از سر و کولم بالا میرفت و داشتم میگشتم ببینم دهن گلگلی کدوم طرفیه تا قاشق غذا رو بذارم دهنش با خودم گفتم کاش یکی هم از این لحظه ها فیلم میگرفت

۵-چندروز پیش تولد پسر روباه بود.روباه از قصد تولدشو انداخت روزی که مراسم چهلم مادربزرگ شوهرش بود.تازه پدرشوهرش زنگ زد به پسر روباه و ازش معذرتخواهی کرد که نمیتونن توی تولدش شرکت کنند! تازه شوهرش هم خودشو رسوند به تولد و پنجاه تومن گذاشته بود روی پاکت بعنوان هدیه!.تازه روباه بهش چشم غره رفت که چرا انقدر کم! و من با دیدن این صحنه ها یاد این میفتادم که چقدر آرزو داشتم روباه با کسی ازدواج کنه که تمام بلاهایی که کاف و خانوادش سر من اوردند سرش بیارند و خنده ام میگرفت چقدر زیبا عدالت خدا برقراره.یادم اومد کاف چقدر خون به دلم میکرد هر جشن یا مراسمی دعوت بودم و خانوادش چطور بی اعتنا به من بودند .اما حالا.هعیییی چه زندگی زشتی کردم من 

۶-و اما مهمونام.اولیش همون دوستی بود که حسابی از پذیراییش دلخور بودم.گفت دلش برام تنگ شده و منم گفتم هر وقت خواستی بیا چون بی کار شدم.فرداش اومد بدون تلاشی برای جبران(بالاخره میتونست یه جعبه شیرینی به مناسبت  منزل جدید بیاره!).به جرئت میتونم بگم پذیرایی من با اینکه خودمون دوتا بودیم و رسمی نبود از مهمونی رسمی اون خیلی بهتر بود.تازه املت هم بستم به خیگش.خخخ

عکسای جدید روباهو که دید گفت وای روز به روز داره خوشگلتر و جوونتر میشه.انگار یه دختر بیست ساله است.گفت شوهرش خوبه؟گفتم آره خیلی فهمیده است

دومین مهمونام عمه و عروسش و مادربزرگ پدریم بودند.عروسش زل زده بود به من.معلوم بود از ظاهر خسته و بی آرایشم حسابی جا خوردهعوضش خودش ت نخورده بود.دیدم توی پیج اینستاش یه عالمه پیجای تزریق بوتاکس و اینا رو فالو کرده بود.حدس میزنم اونم یه ماله هایی به صورتش کشیده.

اما چیز جالبی که در موردشون میخوام بگم پسر عمه ام هست.این پسرعمه پخمه ما چندسالی عاشق دلخسته من بود.الان که من دوتا بچه دارم اون درحال طلاق دادن زن دومشه.دختر بیچاره دنبال مهریشه و اینا دنبال ندادن(زن اولش مهریه اش فقط یه سکه بود که اونم بخشید) اما نکته جالب ماجرا عمه ام هست که هنوز پسرش طلاق نگرفته دنبال زن سوم میگرده.جالبتر اینکه شرطش تک دختر بودن طرفه!!! و مطلقه نبودن!!! اما بهت آور اینکه دختر شوهرخاله منو نشون کرده و با کمال پرروگی از من پرسید به نظرت بریم خاستگاریش!!! کپ کردم.کمی هم عصبانی شدم و دلم میخواست فحش بدم.درسته مشکلات و گرفتاریا منو از این دختر دور کرده ولی یه جورایی هنوزم حکم خواهرکوچیکه را برای من داره.گفتم واااا عمه؟؟؟!!! اون ده سال کوچیکتر از پسرته، خیلی خوشکله(خخخخ) یه دخترهمه چی تمومه،معلومه که نمیدند.گفت پس دیگه به کسی نگیا.

ولی من به خاله و مادرم گفتیم و با هم کلی فحششون دادیم و مسخرشون کردیم.همچین آدمای بی ادبی هستیم ما

تازه پسرعمه ام بعد از بدبخت کردن دوتا دختر بیچاره یه شغل با مرتبه بالا پیداکرده که شاخ همه دراومد! اینم نمونه ای دیگر از عدل خداوند

مهمون سومم خاله و مادربزرگ مادریم بود.پرروترین مهمونام.به اسم کمک و دلتنگی برای فلفلی میاند اما درواقع میاند برای چند روز تلپ شدن.هرکاریو به خاله ام بگم انجام بده یا میگه بلد نیستم یا خودشو میزنه به مریضی.این دفعه دیگه گفتم وقتتو طوری تنظیم کن که وقتی میای نباشی.من که نمیتونم کنار دوتا بچه از تو هم پرستاری کنم،والا چقدر آدم مراعاتشونو بکنه

تازه روز اول هم من داشتم به بچه هام غذا میدادم و هنوز نرسیده بودم براشون چایی بریزم.خاله ام گفت بمیرم الهی مادرمو به زور کشوندم اینجا هنوز یه لیوان آب کسی نداده دستش.مادربزرگمم گفت آره بخدا (فکر کرد من نشنیدم ولی شنیدم) به خاله ام گفتم خب خودتون از خودتون پذیرایی کنید غریبه که نیستین! بعد از ناهار هم به آرومی و متانت به مادربزرگم گفتم درسته من دست تنهام ، زندگیمم به سختی میگذره ولی راضی نیستم کسی به زور بیاد اینجا دیگه نیا.

دیگه ام شروع کردند به ماستمالی که منظورش این نبوده و اون بوده.یه کم هم به مادرم غر زدم راجبه کاراشون .مادرم هم ماستمالی میکرد.

بعدش که داشتیم از تنبلی و کمک نکردن خاله ام حتی توی ظرف شستن یا چایی دم کردن میگفتیم مادرم گفت میبینی هیچ نمیشه! پوزخند زدم و چیزی نگفتم

+ دو روزه بخاطر یه کار اداری مادرم صبحها میرم بیرون و مادرم میاد پیش بچه ها.از شما چه پنهون هی معطل میکنم و توی خیابونا میچرخم تا دیرتر برسم خونه! تا میرسیدم هم مادرم تند تند لباساشو میپوشه که بره و میگه کار دارم به مردم قول دادم.گفتم این مردم نمیگن دخترت گناه داره بمون پیش اون؟ گفت چرا اتفاقا میگن اگر دخترت پول بهتری میده بمون  پیش اون!!! با تمسخر گفتم عجب مردم بی شعوری، میخواستی مث اون روز که داشتیم در مورد کمک نکردن خاله حرف میزدیم به اونام بگی هیچ نمیشه.کدوم مادری برای کمک به بچش پول میخواد؟

+ امروز که بیرون بودم چندتا کشاورز بینوا با لباسای کهنه و قیافه درمونده درحال اعتراض بودند.یهو از پایگاه بسیج عین مور و ملخ ریختند دورشون که مبادا مردم عادی بهشون ملحق بشن.غافل از اینکه ما بی غیرت تر از این حرفاییم.تا به پایگاه بسیج رسیدم دیدم یه کامیون پر از برنج و روغن و یه عالمه مواد غذایی داره گونی گونی تخلیه میشه.دلم میخواست از این تضاد خنده دار بین کشاورزی که نون نداره و بسیجیایی که اینجوری تا خرخزه تغذیه میشن تا اعتراض مردم گرسنه را سرکوب کنند فیلم بگیرم ، اما با خودم گفتم چه فایده داره فیلم من؟

چند قدم جلوتر یه پیرمرد با دستای لرزون بهم گفت خانم تو رو خدا برای من سه تا انسولین میخری؟بهش آدرس کمیته امدادو دادم و رفتم.سنگدلتر از اونی شدم که بخوام به کسی کمک کنم ولی الان عذاب وجدان ولم نمیکنه که چرا کمکش نکردم

ادامه دارد.فعلا برم بخسبم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها